نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

ماهان نفس عمیقی کشید. طی این سالها، کمتر اتفاق افتاده بود که با مسروره دعوا کند. آزردن مسروره، برایش دردناک بود؛ تحمل نگاه خشمگینش را نیز نداشت؛ نگاهش را از پنجره به باغ بیرون از اتاقش دوخت که برگ درختهایش به رنگ زرد و نارنجی و سبز درآمده بودند؛ سعی کرد مسئله را کم اهمیت جلوه دهد، تا از فشار آن بر روی مسروره نیز بکاهد:" حالا مگه چی شده که اینطور شلوغش کردی؟!" صدای خونسرد و بی تفاوت ماهان، بیشتر از قبل، مسروره را آزرد. چرا ماهان، حرفها و نگرانیهای او را بی اهمیت جلوه می داد!؟ چرا هیچگاه به اندازه کافی به او احترام نمی گذاشت!؟ صدایش خشن شده بود و از شدت عصبانیت می لرزید:" چیز خاصی نشده! فقط مثل همیشه، تو با خودخواهی تمام، برای بقیه تصمیم گرفتی!... اصلاً فکر کردی خود رامیس، دلش می خواد این شرکت لعنتیو براش بزنی یا نه!؟... هیچ به این فکر کردی این بچه، بعد از مصیبتی که پشت سر گذاشته، تازه داره به زندگی بر می گرده!؟ همینکه دوباره درسو شروع کرده، جای شکرش باقیه؛ شاید تحمل درس و کارو با هم نداشته باشه!؟ اونم یه شرکت بزرگ، که تو روش سرمایه گذاری کنی! هیچوقت دقت کردی، برآورده کردن خواسته های تو، چه فشاری به بچه ها تحمیل می کنه و اونا چقدر سخت تلاش می کنن که تو همیشه راضی باشی!؟... اگه رامیسم دوباره از پادرباید، من همه شو از چشم تو می بینم!" ماهان متحیر به مسروره چشم دوخته بود. باور آنچه که می شنید برایش سخت بود. او همه تلاشش را می کرد تا رامیس، بتواند به زندگی ای بازگردد که شایستگی اش را داشت و به خاطر یک سلسله از اتفاقات ناخواسته و ناخوشایند، از آن بازمانده بود؛ و اکنون، مسروره به خاطر همین تلاش او، او را سرزنش می کرد!؟ باورش نمی شد که این زن، همان همسر همواره مهربان و فهمیده او باشد! چه بلایی بر سرش آمده بود!؟ نفس عمیقی کشید و سعی کرد کنترل اعصابش را از دست ندهد؛ اما کنترل کردن نگاه خشمگینش، کار راحتی نبود! با خشم توفنده ای به مسروره چشم دوخته بود و سعی می کرد صدایش آرام باشد، اما حالت نگاهش، او را موجودی سلطه گر جلوه می داد:" خودم می دونم دارم چکار می کنم!... به رامیس هم بگو، زودتر برنامه شو آماده کنه و بعداً بهم بدتش!... من دانشگاه کار دارم!" و پرونده را از زیر دست مسروره که هنوز دستش را با عصبانیت بر آن می فشرد، بیرون کشید و به سمت اتاق لباسش به راه افتاد. در نیمه راه ناگهان ایستاد و به سمت مسروره چرخید:" راستی، شب مهمون داریم!... برای شام یکی از اساتید فوق العاده رامیسو دعوت کردم. می خوام ازش بخوام، تو زدن شرکت و اداره اون به رامیس، کمک کنه؛ برای شب تدارک ببینین!" مسروره از اینکه ماهان او را کاملاً نادیده گرفته بود، تا سرحد جنون، عصبانی بود، با خشم غرید:" دارم باهات حرف می زنم!" ماهان نیم نگاهی به او انداخت و با خونسردی گفت:" حرف نمی زنی! داری دعوا می کنی!... و من وقتی برای دعوا و جاروجنجال الکی ندارم!"

- تو هیچوقت برای من وقت نداری!

ماهان برای لحظه ای در سکوت، نگاهش کرد، اندیشید:" امروز اصلاً خودش نیست!... سر میز صبحانه حالش خوب بود! چش شد یه دفعه ای!؟" و برای اینکه دعوا را خاتمه دهد، دوباره به سمت اتاق لباسش به راه افتاد، تا هرچه زودتر خانه را ترک کند. احتمالاً مسروره، خودش حالش خوب می شد! صدای غیض مانند مسروره را از پشت سرش شنید:" مهمون توئه! خودتم فکری به حالش بکن!... من شاید اصلاً امشب دیر برگردم خونه!" ماهان با خشم به سمت مسروره برگشت، چرا هرچه او بیشتر صبر می کرد و کوتاه می آمد، مسروره بدتر می کرد!؟ غرید:" امشب سر ساعت شش باید خونه باشی! فهمیدی؟!... اجازه نمی دم، سر یه دعوای احمقانه، آبروی منو ببری!" و با عصبانیت به سمت آشپزخانه رفت، تا دستورهای لازم را برای شام و پذیرایی آنشب، به آشپزشان بدهد!

مسروره چند لحظه ای را درون اتاق کار ماهان، مبهوت ایستاد؛ از شدت عصبانیت می لرزید و توان حرکت کردن نداشت! دو کلمه را مداوم با حرص و دلخوری، درون ذهنش تکرار می کرد:" دعوای احمقانه!" انگار ذهنش بر روی این دو کلمه، قفل شده بود؛ و بعد ذهنش ناگهان دوباره به جریان افتاد:" فکر می کنه من احمقم و همه نظرات و افکار و رفتارم احمقانه س!" با این فکر از پا درآمد؛ بر روی زمین زانو زد و سرش را در میان دستهایش گرفت و به تلخی گریست.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 36-40 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 69
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

تحمل هرکسی هم حدی دارد؛ و سالها صبوری و تحمل کردن، فشار خارق العاده ای را بر مسروره، تحمیل کرده بود. نیم خیز شد و با خشونت، پرونده جلوی ماهان را بست و دستش را بر روی آن، ثابت و محکم، باقی گذاشت و با عصبانیت به چشمهای متحیر همسرش، چشم دوخت:" منم می دونم که این پرونده لعنتی از من برات مهمتره!... من هیچوقت کمترین ارزشی برات نداشتم!... اما خوشبختانه نمی خوام در مورد خودم باهات حرف بزنم که مثل همیشه به نادیده گرفتنم ادامه بدی!... می خوام در مورد بچه ها، باهات حرف بزنم و بهتره که جدیش بگیری!" ماهان از اینکه مسروره، تمرکزش را برهم زده بود، عصبانی بود؛ از شیوه رفتاری توهین آمیز دور از انتظارش، عصبانی تر بود؛ اما هیچ چیز به اندازه حرفهای مسروره، او را آزرده و عصبانی نکرده بود! این پرونده برایش مهمتر از مسروره بود؟! مسروره کمترین ارزشی برایش نداشت؟! او همواره مسروره را نادیده گرفته بود!؟ چه تصورات احمقانه و عجیبی که به ذهن این زنها خطور نمی کرد! همه این سالها ماهان تنها به عشق مسروره و برای رفاه او، با همه وجود کار کرده بود. حتی قسمت اعظم عشق او به بچه ها، از عشق او به مسروره نشأت می گرفت؛ و اکنون، مسروره تمام عشق و تلاش و شایستگی او را با بی انصافی و بی رحمی تمام، زیرسؤال می برد؛ این واقعاً قابل تحمل نبود!



:: موضوعات مرتبط: قسمت 36-40 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 73
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

بر روی صندلی روبروی میز کار ماهان نشست و به او که کاملاً بی توجه به او، مشغول کارش بود، خیره شد. برای شروع گفتگو، دلهره داشت؛ می دانست که به احتمال زیاد، ماهان عصبانی می شود و کارشان به دعوا می کشد. چند باری خشم ماهان را هنگامیکه بر روی کارش تمرکز کرده بود و مسروره سعی کرده بود با او حرف بزند، چشیده بود. همه شهامتش را جمع کرد. همیشه شروع کردن هر کاری از ادامه دادن آن سخت تر است و مسروره خیلی خوب، این را می دانست. او هرگز از دعوا و تنش خوشش نمی آمد و همه این سالها، تنها به همین دلیل، همواره کوتاه آمده بود و سکوت کرده بود؛ اما... فکر می کرد اوضاع بچه ها، با تصمیمات اشتباه ماهان، وخیم و وخیمتر می شود؛ بنابراین باید این دعوا را به جان می خرید. لب پائینش را گزید و دستهایش را مشت کرد تا همه انرژیش را به کمک فرا خواند:" ماهان!... ما باید با هم حرف بزنیم!" صدای مسروره، آرام بود؛ و ماهان حتی آنرا نشنید. آنقدر غرق کارش بود که حضور همسرش را حس نمی کرد، اما مسروره که اینرا نمی دانست! او تصور کرد که ماهان، مثل همیشه او را نادیده می گیرد؛ و این فکر به شدت او را آزرد و کمی عصبانی کرد؛ صدایش را بلندتر کرد، اینبار خشم خفیفی نیز در صدایش، پنهان شده بود:" ماهان!... گفتم ما باید با هم حرف بزنیم!" ایندفعه، ماهان صدای مسروره را شنید؛ بریده شدن رشته افکار و تمرکزش، برایش سخت و دردناک بود؛ و این مسئله کمی عصبانیش کرد. سرش را بلند کرد و مسروره را دید، اما بی آنکه منظوری داشته باشد و یا حتی خودش متوجه این مسئله باشد، لحنش تند و آزاردهنده بود:" چی می گی؟!" مسروره لحظه به لحظه، آزرده تر و عصبانی تر می شد، چرا او همیشه باید، توجه شوهرش را گدایی می کرد!؟ صدای او هم در جواب، تند و آزاردهنده بود:" گفتم باید حرف بزنیم!" ماهان، برای لحظاتی نگاهش کرد؛ تعداد دفعاتی که مسروره، در زندگی مشترکشان، تندی کرده بود، بسیار نادر بود. ماهان اینرا حس می کرد که مسئله مهمی پیش آمده که مسروره را برانگیخته است؛ اما ذهنش هنوز درگیر پرونده اش بود و به شدت تمایل داشت، به کار بر روی پرونده اش برگردد. لحظه ای خیره به مسروره نگاه کرد و اینبار آرامتر، اما آمرانه گفت:" باشه، بعداً حرف می زنیم!" و سرش را به روی پرونده اش برگرداند.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 36-40 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 80
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

مسروره با این طرز فکر، که ماهان هرگز به حرف او گوش نمی دهد و تنها خواسته ها و خودخواهیهایش برایش مهم است، وارد اتاق او شد. او از همان ابتدای ازدواجشان، کم کم به این مسئله یقین پیدا کرده بود، اما همیشه کوتاه آمده بود، به این امید که همه چیز بهبود یابد؛ اما اکنون، دیگر قصد کوتاه آمدن نداشت. برای یکبار هم که شده، در تمام طول زندگی مشترکشان، ماهان باید به حرفهای او گوش می داد و به صلاح بچه ها، عمل می کرد. مسروره حاضر بود، برای صلاح و مصلحت بچه هایش، با شوهرش بجنگد و این کوتاه آمدنها را کنار بگذارد.

وارد اتاق کار ماهان که شد، ماهان برای لحظه ای به او نگاه کرد و بعد دوباره مشغول پرونده ای شد که بر روی آن کار می کرد. ذهنش، به شدت درگیر مسائل پرونده بود و تقریباً اصلاً متوجه حضور مسروره، درون اتاقش نشد، اگرچه با چشمهایش او را به وضوح دیده بود! در آن لحظات، او هیچ درک مشخصی از محیط پیرامونش نداشت؛ به شدت بر روی پرونده اش تمرکز کرده بود و دنیایش را تنها همان پرونده تشکیل می داد. مسروره برای لحظاتی به ماهان خیره شد. او این رفتار ماهان را بارها و بارها، تجربه کرده بود؛ همه آن زمانهایی که دلش می خواست در مورد مطلبی با شوهرش حرف بزند، درد دل کند یا نظرش را راجع به مطلبی به او بگوید؛ اما ماهان، همواره او را کاملاً نادیده گرفته بود؛ انگار که اصلاً مسروره، وجود خارجی نداشت! ابتدای ازدواجشان، این مسئله به شدت قلب مسروره را می شکست و او به اتاق خوابشان پناه می برد و ساعتها گریه می کرد؛ ماهان نیز یا این مسئله را نفهمیده بود یا به آن اهمیت نداده بود و به روی خودش نیاورده بود. نتیجه آن شده بود که مسروره نیز علاقه اش را به ماهان، کم کم از دست داده بود و رفتارهای او برایش کم اهمیت و سرانجام بی اهمیت شده بود. اکنون دیگر، بی توجهی ماهان، او را آنقدرها نمی آزرد. مسروره به ندرت به اتاق کار ماهان می رفت و اگر هم به آنجا می رفت و ماهان بی توجه به او، به کارش ادامه می داد، مسروره نیز پس از گشت کوتاهی درون اتاق او و جابجاکردن چند تا از کتابها یا وسایل او، سرانجام بی سروصدا از اتاق او خارج می شد، در حالیکه قلبش از قبل نیز تهی تر گشته بود. اما ایندفعه قصد داشت، حرفش را بزند و به ماهان نیز اجازه نمی داد که او را نادیده بگیرد.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 36-40 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 77
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

مسروره، دو تقه به در اتاق کار ماهان زد و بعد از شنیدن صدای مردانه اش که " بفرمائید " را به گوش می رساند، وارد اتاقش شد. ماهان، پشت میز کارش، سرگرم پرونده ای سبز رنگ بود. برای لحظه ای سرش را بالا آورد و به مسروره نگاه کرد. این دو هیچگاه آنقدرها، صمیمی نبودند. زندگی سرشار از مشغله کاریشان، وقت چندانی برای با هم بودنشان، به آنان نمی بخشید؛ و طی سالها، تنها به دو همخانه، تبدیل شده بودند. مسروره حتی مطمئن نبود که ماهان، از ابتدا هم عاشق او شده باشد؛ او می اندیشید که احتمالاً ماهان، مانند هر مرد دیگری، به همسری نیاز داشته و از آنجا که بسیار جاه طلب و عاشق قدرت نمایی می بوده است، مسروره را که از لحاظ شغلی و موقعیت اجتماعی و خانوادگی، جایگاه بالایی می داشته است را انتخاب نموده بود؛ مسروره نیز همچون دیگر ملک و املاک و موقعیتهای ماهان، تنها برای درخشش بیشتر او، مورد استفاده قرار گرفته بود. در طی سالهای ازدواجشان، مسروره بارها و بارها، به این اندیشیده بود که ای کاش به امید اینکه بچه، مهر و محبت بیشتری را به زندگی آنها ببخشد، تسلیم خواسته ماهان نشده بود و همان سال اول، بچه دار نشده بود. بچه ها، نه تنها به دلیل مهر مادری اش، او را پایبند این زندگی تهی کرده بودند، بلکه به او احساس گناه نیز می بخشیدند: او با ازدواجش، خودش را بدبخت کرده بود و با بچه دار شدنش، بچه ها را نیز در بدبختی خودش، شریک ساخته بود؛ آنها هم برای ماهان، چون متعلقاتش بودند و او همیشه، تنها برای درخشیدن و در نظر دیگران جلوه کردن بیشتر، از آنها استفاده می کرد. بچه ها، هیچگاه مهر پدری چندانی از او ندیده بودند، حتی آنزمانی که رامیس، تا سر حد مرگ، افسرده شده بود، ماهان، تنها برای آبرو و غرورش می جنگید.

مسروره می اندیشید که شاید خودش مستحق این بدبختی بوده باشد، چرا که با زرق و برق و جاه و مقام و موقعیت ماهان، خودش را فریب داده بود و تحسین ظاهر زندگی او را برای خودش، عشق تفسیر کرده بود، اما... بچه ها مسلماً مستحق این کشمکش دائمی برای به دست آوردن محبت پدری که جز ظاهر زندگی را نمی دید، نبودند.

مسروره، واقعاً دلش نمی خواست بار دیگر اجازه دهد که ماهان، با بچه هایش همچون عروسکهای خیمه شب بازی، رفتار کند. او قصد داشت به خاطر هر دوی آنها، اینبار با ماهان بجنگد.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 36-40 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 88
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

بعد از صبحانه، رامیس به اتاقش رفت تا برنامه ای برای درس خواندنش، تنظیم کند. برنامه کلاسیش را بر روی میز، جلویش قرار داد و به آن خیره شد! کاملاً گیج شده بود! حتی نمی دانست درسهایی که باید بخواند، شامل چه سرفصلهایی است و چقدر برای مطالعه هرکدام وقت لازم دارد! اکنون چگونه باید این مسئله را به پدرش می گفت، در حالیکه به او قول داده بود، تلاشش را بکند!؟ اصلاً دلش نمی خواست پدرش فکر کند، او بهانه می آورد و قصد دارد از زیر بار مسئولیت، شانه خالی کند. همچنان گیج و سردرگم، به برنامه کلاسیش زل زده بود که صدای تقه زدن به در اتاقش، سرش را به سمت در برگرداند:" بفرمائید تو!" مادرش بود، با لبخندی مهربانانه بر لبش:" چکار می کنی!؟" رامیس، پشت گردنش را خاراند:" سعی می کنم از برنامه کلاسیم سر در بیارم!" لبخندی شرمگینانه به روی مادرش زد و ادامه داد:" حتی نمی دونم، این درسا چه محتوایی دارن که بدونم چقدر زمان برا خوندنشون، لازم دارم!" مسروره جلو رفت و دستهایش را دور شانه های رامیس، حلقه کرد:" واقعاً دلت می خواد اینکارو بکنی!؟" رامیس سرش را بالا آورد و به چهره مادرش که بالای سرش قرار گرفته بود، نگاه کرد؛ به خوبی می دانست که می تواند با مادرش، بسیار راحتتر از پدرش صحبت کند. لبخند تلخ کمرنگی زد که کاملاً ناچار بودنش را بیان می کرد:" مامان! می دونی که برای بابا این مسئله خیلی مهمه!" مادرش سرش را نوازش کرد:" من با بابات حرف می زنم! فقط می خوام مطمئن شم، خودت چی می خوای!" رامیس، دلش می خواست به مادرش بگوید که آزادیش را می خواهد و اینکه دوست دارد وقتش را با دوستانش بگذراند، حتی اگر اینکار، اتلاف وقت محض بود؛ اما مطمئن بود که این طرز فکر، حتی از جانب مادرش نیز معقولانه نبود! بنابراین به آرامی گفت:" دلم نمی خواد هیچکدوم شماها رو ناراحت کنم!... اما نمی دونم واقعاً چکار باید بکنم!"

- دلت این شرکتو می خواد!؟

دل به دریا زد و قسمتی از حرف دلش را بر زبان آورد:" نمی دونم مامان!... من هنوز حتی برای بعد از فارغ التحصیل شدنم هم، برنامه ای ندارم، چه برسه به الآن!... دلم نمی خواد اینقدر سریع حرکت کنم!" مادرش در حالیکه موهایش را نوازش می کرد، متفکرانه گفت:" می فهمم!" و سرش را بوسید و مهربانانه به رویش لبخند زد:" من با بابات حرف می زنم!" رامیس نیز با مهربانی به روی مادرش لبخند زد:" مرسی مامان!" اما امیدی نداشت که پدرش، به حرف مادرش گوش بدهد؛ در طول زندگیشان، این اتفاق، کمتر رخ داده بود!



:: موضوعات مرتبط: قسمت 31-35 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 74
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 23 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

" یه نگاه به خواهرت بنداز! آمیتیس، یه دکتر و استاد موفقه! و من واقعاً تحسینش می کنم!... داره برای دوره تخصصش هم آماده می شه!..." اینها زیباترین جملاتی بود که بعد از مدتها، آمیتیس شنیده بود و اکنون درون ذهنش، مداوم آنها را تکرار می کرد. چه عالی که از نظر پدرشان، او بر رامیس، برتری داشت! خب، این دیدگاه، کاملاً منصفانه و عادلانه و واقع بینانه بود! همه چیز آمیتیس بر رامیس، برتری داشت و انگار پدرشان نیز اینرا می دانست! تنها نکته غیرعادلانه این بود که پدرشان، وقت و توجه و انرژی و پولش را هدر می داد که عقب افتادگیهای رامیس را جبران کند. اگر او همه این سرمایه ها را صرف آمیتیس می کرد، نتیجه های شگفت انگیزی را به دست می آوردند! شاید بهتر بود، آمیتیس راهی می یافت که بتواند غیرمستقیم، این مسئله را به پدرشان گوشزد کند و همه چیز را با هم در مسیر درست قرار دهند! رامیس، اشتباهات زیادی می کرد، اما آمیتیس نیز باید کاملاً محتاطانه عمل می کرد. بالأخره پدرشان، پدر رامیس، نیز بود و کاملاً مشخص بود که رامیس را نیز با وجود همه کمبودها و شکستهایش، دوست داشت و برایش از هیچکاری دریغ نمی کرد.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 31-35 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 60
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 23 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

رامیس، به دنبال راهی می گشت تا بتواند حدأقل، زمان شروع به کار شرکت را به تأخیر اندازد؛ اما از چه طریقی می توانست پدرش را متقاعد کند!؟ فکری به ذهنش نمی رسید، جز اینکه ناتوانی خودش را در آن برهه زمانی،  به پدرش یادآوری کند. سعی کرد لحنش کاملاً آرام و محترمانه باشد:" مرسی بابا!... اما من الآن آمادگیشو ندارم!... من هنوز هیچی بلد نیستم، به علاوه مدیریت یه شرکت، خودش مهارت خاصی می خواد که من از اونم سردرنمیارم!... بهتر نیست بذاریم برا چند سال دیگه که توانایی و دانش من، بیشتر شده باشه!؟" ماهان، صبورانه به حرفهای رامیس، گوش می داد و به او چشم دوخته بود. او نیز کاملاً آرام و محترمانه، جواب دخترش را داد:" منم می دونم تو هنوز آمادگیشو نداری! فکر می کنی بعد از اینهمه سال، اداره کردن یه کارخونه بزرگ، خارج از کشور و یه کارخونه، داخل کشور و اداره کردن یه دانشگاه بزرگ با اینهمه رشته و کارمند و دانشجو، خودم نمی فهمم اداره کردن حتی یه محل کار کوچیک، تا چه حد به مهارت و دانش و برنامه ریزی و پشتکار نیاز داره!؟..." رامیس، احساس شرمندگی کرد؛ از ابتدا هم اصلاً قصد نداشت، قدرت درک و تشخیص پدرش را زیرسؤال ببرد؛ او به خوبی می دانست که پدرش همواره، همه چیز را اصولی انجام می دهد، فقط به خودش اطمینان نداشت و علاوه بر این، اصلاً علاقه ای به تأسیس یک شرکت و اداره آن نداشت؛ درواقع اصلاً برنامه خاص و مشخصی حتی برای پس از تحصیلش نداشت و در حال حاضر، تنها به این می اندیشید که درسش را بخواند و روابطش را با اطرافیانش بهبود ببخشد؛ اما واقعاً نمی دانست چگونه اینها را با پدرش، مطرح کند و... اصلاً نمی دانست که پدرش می تواند این جنبه احساسی او را درک کند!؟ و... علاوه بر آن، با توجه به بی برنامه و بی هدف بودن او، چه قضاوتی راجع به او خواهد کرد!؟ تنها عکس العملی که توانست نسبت به حرفهای پدرش نشان دهد، این بود که سر به زیر اندازد و آهسته بگوید:" معذرت می خوام!" ماهان، مهربانانه نگاهش کرد و کمی به سمتش خم شد؛ اینبار محبت بیشتری در صدایش موج می زد:" ببین دخترم!... تو توی یه دوره خاص، شرایط ویژه ای داشتی!... این دوره، خیلی طول کشید و تو از هم سن و سالات، خیلی عقب موندی!... یه نگاه به خواهرت بنداز! آمیتیس، یه دکتر و استاد موفقه! و من واقعاً تحسینش می کنم!... داره برای دوره تخصصش هم آماده می شه؛ اما تو تازه شروع کردی!... باید سالهایی که از دستت رفته رو جبران کنی و خودت رو به هم سن و سالات برسونی! برای اینکار، نیاز داری، بعضی چیزا رو قربانی کنی و فقط به درس و کار بچسبی؛ می دونم سخته! اما تو از پسش برمیای!... منم می دونم هنوز آمادگی اداره کردن یه شرکتو نداری، برای همینم گفتم خودم با چند تا از وکلام و یکی از استادات، کمکت می کنیم؛ توی این مدت، علاوه بر کلاسای دانشگات، باید کلاسای مدیریت رو هم بری!... اینجوری کم کم راه میفتی!" رامیس، سرش را بلند کرده بود و به چشمهای پر مهر و محبت پدرش، چشم دوخته بود؛ هنوز هم از این قفس طلایی، اصلاً خوشش نمی آمد، اما توان نه گفتن به پدر مهربانش را نیز نداشت؛ نگاه مهربان پدرش، قدرت هرگونه مخالفتی را درون او ذوب می کرد و از بین می برد.سری به علامت تسلیم، تکان داد و به آرامی گفت:" چشم!... همه تلاشمو می کنم!"



:: موضوعات مرتبط: قسمت 31-35 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 66
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 23 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

آمیتیس برای لحظاتی، بهت زده به پدرشان و بعد به رامیس و دوباره به پدرشان، نگاه می کرد. ذهنش مطلقاً کار نمی کرد. برای لحظاتی همه دنیا، در سکوتی طولانی فرو رفته بود: آرام، خاموش، تاریک، مبهم و باورنکردنی! این دنیای منجمد شده آمیتیس، در آن لحظات بود. اما زندگی، در یک سکون گیج کننده، باقی نمی ماند. ذهن آمیتیس، ناگهان به سرعت شروع به کار کرد و همه چیز برایش دوباره درون ذهنش، تکرار شد؛ صدای پدرش را دوباره درون ذهنش می شنید:" خوبه!... چون می خوام برات یه شرکت بزنم و باید برای اداره کردنش، آماده باشی!... برای شروع کار، خودمو چند تا از وکلام، کمکت می کنیم. می خوام از یکی از استادای بخشتونم، بخوام که کمکت کنه..." و اکنون دیگر، بهتی در چهره آمیتیس دیده نمی شد؛ خشمی سوزان از چشمهایش، شعله می کشید و اکنون نگاهش به سمت خواهرش برگشته بود؛ خواهری که آنقدر به خودش شبیه بود که انگار خودش را درون آینه می دید؛ و البته که رامیس، خود آمیتیس نبود! آمیتیس، همواره بسیار مرتب و آراسته، با بهترین و شیکترین لباسها بود! رامیس نمی توانست تصویر او باشد! آمیتیس هرگز به اندازه او، شلخته و بی سلیقه و سهل انگار نبود! به همین دلیل آمیتیس، از اینکه خواهرش، تا این حد، شبیه او بود، متنفر بود! از اینکه دیگران بتوانند او را در شمایلی که خواهرش با آن، این طرف و آن طرف می رفت، تصور کنند، متنفر بود. اصلاً چرا آنها باید دوقلو می بودند!؟ چه خصلت مشترکی به غیر از ظاهرشان داشتند؟! چقدر این شباهت ظاهری، نفرت انگیز بود! در آن لحظات، آمیتیس، بلوز ساتن-ابریشم یاسی با دامن کوتاه بنفشی به تن داشت که بسیار شیک و ملیح، بر تنش می نشستند. لاک ناخنهای دست و پایش را یاسی رو به سفید زده بود و با طرح گل بنفشه، آنها را آراسته بود. موهایش را فرهای درشت داده بود و در حالیکه آنها را بر شانه هایش رها کرده بود، با نیم تاجی، آنها را آراسته بود؛ و کمال سلیقه او زمانی آشکار می شد که به کفشهایش، توجه می کردی؛ یک جفت کفش روباز ساتن یاسی رنگ پاشنه بلند، پوشیده بود که تیپ او را کامل و بی نقص می کرد. هرکس به او نگاه می کرد، شاهزاده خانمی باوقار و باشکوه را در مقابل خودش می دید؛ و... او مجبور بود، دیدن ظاهر ناراحت کننده خواهر دوقلویش را تحمل کند! رامیس، تی شرت و شلوار گشاد سفید رنگی به تن داشت و با یک جفت دمپایی راحتی سفید، درون خانه چرخ می زد! در حالیکه نهایت لطفی که به حال اطرافیانش می کرد، این بود که موهایش را شانه بزند و همه آنها را تاب دهد و بالای سرش با یک کلیپس، ثابت کند. آخر یک دختر تا چه حد می توانست شلخته باشد!؟... و ناگهان در همین لحظه، فکری مشمئزکننده، درون ذهن آمیتیس، زبانه کشید! دلیلش همین بود! دلیل اینکه پدرشان همیشه تا این حد به رامیس، توجه می کرد و او را به آمیتیس، ترجیح می داد، همین بود!... رامیس، خلق و خوی مردانه داشت؛ و پدرشان دلش یک پسر می خواست!... این رامیس بی عرضه شلخته، پس از سالها، تازه امسال، دانشگاه قبول شده بود؛ آنهم چه رشته ای! مهندسی نرم افزار کامپیوتر!... هه! رشته اش هم مردانه بود! و هنوز دو روز از دانشگاه رفتنش نگذشته بود که پدرشان تصمیم گرفته بود، برایش شرکت بزند! آنهم در حالیکه برای آمیتیس، تنها یک مطب کوچک زده بود، و به او قول داده بود اگر تخصص مغز و اعصابش را بگیرد، برایش یک بیمارستان بسازد. آمیتیس، همواره باید موفقیتهای بسیار بزرگی را به دست می آورد تا پدرش به او پاداش کوچکی می داد و... خواهر مردنمای او، هنوز حرکتی نکرده، پاداشی بزرگ را دریافت می کرد! آمیتیس، احساس می کرد از اعماق وجودش، از خواهرش متنفر است!



:: موضوعات مرتبط: قسمت 31-35 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 74
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 23 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

رامیس، ناگهان احساس کرد که آزادیش را به طور کامل از دست داده است! شرکت!؟... چه جور شرکتی؟!... اصلاً چه کسی گفته است که او می خواهد شرکت داشته باشد!؟... از همه اینها بدتر: او از ریاست، بدش می آمد!... و... اوه! خدای من! دیگر هیچوقت آزادی ای برای خودش نداشت! خوب می دانست که پدرش، با نمرات پائین، کنار نمی آمد، و اینرا نیز می دانست که مطمئناً سرمایه گذاری کلانی، برای شرکتی که قصد داشت بزند، می کرد و سود قابل توجهی را نیز انتظار داشت! پدرش، برای هیچ چیز به اندازه کار کردن، ارزش قائل نبود و این یعنی اینکه، برنامه کاری کشنده ای را برای رامیس، برنامه ریزی می کرد و اهمیتی نیز نمی داد که رامیس، اصلاً به اینکار علاقه ای دارد یا نه!... رامیس، متحیر بود که اصلاً پدرش به ذهنش خطور می کند که ممکن است رامیس هم به بعضی چیزها علاقه داشته باشد و از بعضی چیزها، بدش بیاید!؟ چرا پدرش همواره به جای او فکر می کرد، احساس می کرد و تصمیم می گرفت!؟... ای کاش پدرش، گاهی در نظر می گرفت که او نیز یک انسان است و احساس دارد و حق انتخاب دارد!

علاوه بر همه اینها، مسئله خواهرش نیز بود!... همان خواهری که همواره از توجه بیش از حد پدرشان به رامیس، به شدت عصبانی و ناراحت می شد و به رامیس حسادت می کرد و به همین دلیل، گاهی از رامیس انتقام می گرفت؛ و اکنون بهت زده، به او و پدرشان، نگاه می کرد و رامیس مطمئن بود که دیری نخواهد پائید که این بهت، تبدیل به خشم شود و ... خدایا! از آمیتیس چه کارها که برنمی آمد!



:: موضوعات مرتبط: قسمت 31-35 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 73
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 23 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

مسروره به شدت از رفتار ماهان، ناراحت شده بود؛ هنوز هم، پس از اینهمه سال زندگی مشترک، شوهرش برای تصمیمات زندگیشان، با او مشورت نمی کرد، حتی در مورد تربیت بچه هایشان؛ و این مسئله زمانهایی بیشتر اذیتش می کرد که ماهان، تصمیماتی اشتباه، اتخاذ می کرد؛ درست مثل همین الآن! فرق گذاشتن بین بچه هایشان، آشکارا عملی اشتباه بود و اینکار، هر دوی آنها را آزار می داد. رامیس، تازه بهبود یافته بود و زندگی عادیش را از سر گرفته بود؛ همینکه تصمیم گرفته بود، دوباره درس بخواند، برای او، حرکت و فعالیتی بزرگ بود؛ کار کردن همزمان، فشار فوق العاده ای به او وارد می کرد و ممکن بود، دوباره او را به عقب براند و حتی از درس خواندن پشیمان کند. و در مورد آمیتیس: او همواره به سختی تلاش می کرد و موفقیتهای چشمگیری را به دست می آورد، اما انگار همه حواس ماهان به رامیس بود و اصلاً آمیتیس را نمی دید! این رفتار او، رابطه بچه ها را نیز، خراب می کرد؛ اما... وقتی با وجود اینکه مسروره دکتر و استاد موفقی بود، اما ماهان هیچگاه او را به حساب نمی آورد و همواره به تنهایی تصمیم می گرفت، مسروره چه کاری از دستش برمی آمد!؟ ماهان به طرز عجیبی به رئیس بودن، معتاد بود و حرفهای مسروره نیز، تأثیر چندانی بر او نداشت. پس از اینهمه سال زندگی مشترک، مسروره می اندیشید که واقعاً چرا با این مرد خودرأی، ازدواج کرده است!؟



:: موضوعات مرتبط: قسمت 26-30 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 82
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 21 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

ماهان نگاهی به رامیس انداخت که سر به زیر و در فکر فرو رفته، مشغول خوردن صبحانه اش بود. از گوشه چشمش، آمیتیس را نیز می دید که در حالیکه صبحانه می خورد، گاهی نگاهی به رامیس می انداخت و گاهی به پدرشان. مسروره نیز متوجه شده بود که اوضاع کمی غیرعادی است و از این وضع، خوشش نمی آمد. پس از طوفان هولناکی که پشت سر گذاشته بودند، هیچ یک تمایلی به یک ماجرای هیجان انگیز دیگر نداشتند و اشکال کار آنجا بود که رامیس، هرگاه دچار مشکل می شد، سکوت اختیار می کرد و در خودش فرو می رفت. ماهان، همانطور که با دقت، حرکات رامیس را زیر نظر داشت، پرسید:" خب، رامیس! دانشگاه چطور بوده تا حالا!؟" رامیس، سرش را بالا آورد و نگاهش به نگاه نافذ پدرش گره خورد و احساس خطر کرد، او این طرز نگاه کردن موشکافانه پدرش را خوب می شناخت! جرأت نکرد تا نگاهی به آمیتیس بیاندازد تا ببیند او چیزی لو داده است یا نه! خوب می دانست، پس از اعتصاب طولانی ای که کرده بود، اکنون که دوباره به تحصیل روی آورده بود، پدر قدرتمندش، هر آنچه را که موجب کوچکترین خللی در تحصیل او می شد، با تمام توان نابود می کرد و او این را نمی خواست! او کوچکترین تنشی را برای خانواده اش نمی خواست! آنها بیش از حد به خاطر او زجر کشیده بودند و علاوه بر این، رامیس خودش از پس مشکلاتش برمی آمد. سعی کرد صدایش آرام و مطمئن باشد و با کمی طنز، فضا را تلطیف کند:" بابا! دو روز که بیشتر از دانشگاه نگذشته!... روز اولم که کلاً تعطیل بود!... خبر کجا بود با این وضعیت!" و به روی پدرش لبخند زد تا او را مطمئن سازد، اما پدرش همچنان نافذانه نگاهش می کرد؛ و بدتر از آن، این بود که در واکنش حرفهای او، آمیتیس با حرکتی ناگهانی، به سمت رامیس برگشت و با تعجب نگاهش کرد و بعد هم به پدرش نگاهی انداخت. رامیس، حتی به سمت خواهرش، برنگشت تا عکس العمل او را ببیند یا چیزی به او بگوید تا مبادا شک پدرش را برانگیزد، اما حتی این عکس العمل او، بیشتر شک ماهان را برانگیخت. اکنون مسروره نیز احساس خطر می کرد و نمی دانست چه باید انجام دهد!

ماهان، نگاهش را به سمت میز غذا برگرداند و در حالیکه لقمه ای برای خودش، درست می کرد، خونسرد پرسید:" امروز ساعت هفت و نیم صبح، کلاس داری؟" هر سه آنها می دانستند که ماهان از قبل، جواب سؤال را می داند و برنامه درسی رامیس را چک کرده است؛ این سؤال فقط از اینرو بود که ماهان، برای رامیس مشخص می کرد که تنها کار ضروری او، فعلاً فقط درس خواندن و کلاس رفتن بود، و اگر او اینکار را در برنامه اش نداشت، پس احتمالاً پدرش، برایش برنامه ای را در نظر گرفته بود! اما رامیس، دلش می خواست آنروز را زودتر به دانشگاه برود، تا هم سپیده را ببیند و هم خودش را برای توضیح دادن به باران، آماده کند. اما آیا می توانست، اینها را به پدرش بگوید؟!... البته که نه! صرفنظر از اینکه پدرش چه کاری با او داشت، او نمی توانست هیچ کسی را نسبت به پدرش، در اولویت قرار دهد. در سکوت، فقط به چهره آرام و همواره مصمم پدرش نگاه کرد. ماهان، لقمه غذا را به دهان برد و دوباره نگاه نافذش را به رامیس دوخت، و او زیر نگاه قدرتمند پدرش، مجبور به جواب دادن شد:" نه!... من امروز تا نه و نیم کلاس ندارم!" ماهان، لقمه اش را فرو داد و خیلی خونسردانه گفت:" خوبه!... چون می خوام برات یه شرکت بزنم و باید برای اداره کردنش آماده بشی!... برای شروع کار، خودم و چند تا از وکلام، کمکت می کنیم. میخوام از یکی از استادای بخشتونم، بخوام که کمکت کنه... برای همین یه برنامه از ساعتایی که برای درس خوندن، لازم داری، تهیه کن و به من بده تا برات یه برنامه برای کارت آماده کنم!" این تصمیم برای هر سه آنها، سنگین بود! اما ماهان، تنها انتظار یک واکنش را داشت: یک "چشم" واضح، که باید از سوی رامیس به او گفته میشد، همین!



:: موضوعات مرتبط: قسمت 26-30 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 65
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 21 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

جلوی میز آرایشش نشسته بود و در حالیکه آرایشش را پاک می کرد، در افکارش غوطه ور بود:" برای اینکه حسابشونو برسم، کافیه یه جوری به باران بفهمونم که رامیس، می خواسته ماشینشو از او پنهان کنه و عارش می شده او رو سوار ماشینش کنه؛ اینجوری دعواشون می شه و همه بچه ها جریانو می فهمن و هم از رامیس بدشون میاد که اینقد خسیس و ازخودراضیه، هم اون دو تا رابطه شون به هم می خوره!... فقط نمی دونم چه جوری بارانو از چشم همه بندازم!... شایدم نیازی نباشه کاری بکنم!... خود باران، با بچه ها خیلی نمی جوشه و اگه از رامیس هم ببره، کاملاً تنها می شه!... تنها مسئله مهمی که این وسط باقی می مونه، اینه که چه جوری اینکارو بکنم که کسی نفهمه همه چی زیر سر من بوده و وجهه ی خودم خراب نشه!... باید چند تا از بچه ها رو بندازم وسط که همه چی اتفاقی به نظر بیاد، نه اینکه همه بفهمن، من برا انتقام نقشه کشیدم!... منم هنوز خیلی با بچه ها، صمیمی نیستم،... اما به نظر میاد فریبا هم بدش نمیاد، این دو تا رو بزنه و فکرای خوبیم به سرش می زنه!... بذار ببینم نظر اون چیه!" و موبایلش را برداشت و شماره فریبا را گرفت.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 26-30 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 84
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 21 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

رامیس، فراموش کرد شماره باران را بگیرد، اما فریبا و شراره، برای هماهنگ کردن نقشه هایشان، خیلی سریع، شماره هایشان را رد و بدل کردند. بلافاصله پس از پیاده شدن شراره از اتوبوس، فریبا گوشیش را از کیفش بیرون آورد و با دوست پسرش، در آخرین ایستگاه اتوبوس، قرار گذاشت.

هنگامیکه فریبا در آخرین ایستگاه از اتوبوس پیاده شد، سهراب، پنج دقیقه ای بود که درون ماشینش، انتظار رسیدن او را می کشید. فریبا با دیدن او، از دور برایش دست تکان داد و شادمانه به سمتش شتافت. سهراب نیز با لبخند برایش دست تکان داد و از ماشین پیاده شد و به در آن تکیه داد. زمانیکه فریبا به چند قدمیش رسید، جلو رفت و با هم دست دادند و بعد سهراب در ماشین را برای فریبا باز کرد و او سوار ماشین شد. سهراب که بر روی صندلیش نشست، با عشق به فریبا نگاه کرد:" چه مانتوی خوشملی!" فریبا با ملاحت لبخند زد و سرش را کج کرد و با ناز گفت:" عشقم برام خریده!" سهراب شادمانه خندید:" خوش بحال شما و عشقتون!" این، همان آخرین مانتویی بود که سهراب، برای فریبا خریده بود. این تعریف فریبا، انرژی زیادی به سهراب داد. از شوق دیدن فریبا، آدرنالین خونش، قبل از آمدن فریبا بالا بود و اکنون هیجانش شدیدتر هم شده بود. ماشین را روشن کرد و با سرعت، درون خیابانها شروع به حرکت کرد.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 26-30 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 83
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 21 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

به سردر رسیده بودند؛ شراره رو به فریبا پرسید:" کدوم اتوبوسو سوار می شی؟!" فریبا به رویش لبخند زد:" فرقی نمی کنه! هرکدومو که تو سوار شی، منم سوار می شم؛ فقط می خوام برم تو شهر، خرید." شراره در حالیکه به سمت یکی از اتوبوسها می رفت، از فریبا پرسید:" خوابگاهی هستی؟!"

- آره!... تو چی؟!

- نه، من اهل همینجام!... میرم خونه!

- خوش به حالت!... هنوز هیچی نشده، دلم برا خانواده م تنگ شده!

بر روی یکی از صندلیهای اتوبوس، کنار یکدیگر نشستند. همانطور که با یکدیگر حرف می زدند، فریبا ناگهاندستش را بر روی دست شراره گذاشت و با دست دیگرش، به طرف پارکینگ کنار دانشگاه، اشاره کرد:" اونجا رو!" شراره نیز توجهش به آن سمت، جلب شد؛ جائیکه رامیس، با عجله به سمت ماشینش در حرکت بود. شراره متفکرانه گفت:" این دو تا که خیلی با هم مچ شده بودن!... پس باران کو؟!" و در همانزمان، رامیس سوار ماشینش شد و دهان هر دوی آنها از تعجب بازماند. شراره با حیرت گفت:" وای! چه ماشینی!" اما فریبا خیلی سریع از حیرت خارج شد و به نقطه ضعفی که در کنار این ثروت می دید، می اندیشید:" به نظر میاد، رامیس خیلی عجله داره!... فکر کنم دلش نمی خواد بارانو با ماشینش برسونه!" شراره نگاهش را از ماشین رامیس که اکنون از پارکینگ خارج شده بود و به سرعت از دانشگاه دور می شد، برگرفت و به فریبا دوخت. فریبا لبخندی شیطنت آمیز بر لب داشت و چشمانش از شادی می درخشید و به حالت پیروزی ابروهایش را بالا داد.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 26-30 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 75
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 21 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

آدرنالین خونش بالا بود و به سرعت قدم برمی داشت:" حسابتونو می رسم! حساب هردوتونو!... ازخودراضیای از دماغ فیل افتاده!... فکر کردین کی هستین!؟ یه مسئله حل کردن، فکر می کنن نسبیت انیشتنو کشف کردن!... حالی هردوتون می کنم!" هنوز داشت با عصبانیت، در درون سرش، بر سر باران و رامیس، فریاد می زد که صدایی در کنارش، تمرکزش را برهم زد:" منم ازشون خوشم نمیاد!... خیلی خودشونو واسه اساتید، شیرین می کنن!" نگاهش کرد، دخترک نگاهش به جلوی پایش بود تا حالا که با این سرعت، راه می رفتند، پایش به جایی گیر نکند و زمین نخورد. شراره فکر کرد که یک هم پیمان یافته است! برای زمین زدن باران و رامیس، هرچقدر بیشتر بچه ها را با خودش همراه می کرد، بهتر بود! اصلاً این دقیقاً کاری بود که باید انجام می داد. او باید آن دو را تنها و منزوی می کرد و به هردویشان می فهماند که این راهی که در پیش گرفته اند، نتیجه ای غیر از نفرت اطرافیانشان ندارد. کمی قدم آهسته کرد تا دخترک بتواند، راحتتر پا به پایش بیاید؛ اما کنترل کردن تن صدایش، همچنان برایش سخت بود، با صدای بلند آمیخته به عصبانیت، گفت:" خوبه حالا خودش جزوه شو داد بمن! وگرنه دیگه چکار می کرد!؟... دارم فکر می کنم جزوه شو داد بمن، که به استاد بگه کارش خیلی درسته و بقیه از روی دستش می نویسن!" دخترک نگاهش کرد و لبخندی زد:" آره، منم همینطور فکر می کنم!... وگرنه، جلسه اول و اینهمه قیافه و ادعا!؟" عجب زوج مناسبی! گاهی زندگی حیرت زده ات می کند که آدمهایی با هدف مشترک، چگونه خود را با یکدیگر وفق می دهند تا به خواسته شان برسند! شراره، باز هم از سرعتش کم کرد. هنوز هم اخمهایش درهم بود، اما اکنون احساس آرامش بیشتری می کرد.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 21-25 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 101
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

به آرامی سپیده را در میان بازوهایش گرفت و به سینه اش فشرد، صدایش مهربان و ملایم بود:" عزیزم! می دونی که دارم به حرفات گوش می دم، اما نمی دونم واقعاً قضیه چیه!" سپیده نیز دستهایش را دور تن او حلقه کرد و سرش را به میان سینه او فرو برد، به طوریکه صدایش به صورت خفه ای به گوش می رسید:" رامیس، امروز با یه دختره تو کلاسشون آشنا شده؛ اینقد دوستش داره که به خاطرش با آمیتیس، دعوا کرده!... نمی خوام!" آرش با مهربانی سر سپیده را نوازش کرد، واقعاً گیج شده بود و نمی دانست باید چه چیزی به سپیده بگوید تا مشکلش حل شود. سپیده سرش را بلند کرد و به چشمان نگران و مهربان آرش چشم دوخت، شیطنت از چشمانش می بارید:" اسم دختره بارانه؛ باران به خاطر رامیس، امروز جلو همه کلاسشون واستاده!... من بارانو هم می خوام!" آرش متحیر نگاهش کرد! این زنها، عجب موجودات عجیب و پیچیده ای بودند! یعنی واقعاً خودشان می فهمیدند، چه می خواهند و چه نمی خواهند!؟ یا خودشان هم مانند مردها، از رفتارهای خودشان متحیر می شدند و گیج می شدند و نمی فهمیدند اکنون چه باید کرد! آرش در سکوت، فقط به سپیده نگاه می کرد و حرفی نمی زد. سپیده دستی به گونه های سرخ و سفید مردانه اش کشید:" به حرفام گوش می دی؟!" آرش با تردید جوابش داد:" آره!... اما... می شه درست بگی قضیه چی بوده؟!" و سپیده آنچه از رامیس شنیده بود، برای او بازگو کرد؛ البته در انتها تنها اضافه کرد:" بعدازظهری هم انگار رامیس با آمیتیس، به خاطر باران دعوا کرده ولی منم نفهمیدم، دقیقاً چه اتفاقی افتاده!" و آرش فکر می کرد که مسلماً این باران، آدم جالبی است! بیخود نبود که این دخترها به خاطرش، عجیب و غریب رفتار می کردند؛ اما اکنون او با همسر خودش چه باید می کرد!؟



:: موضوعات مرتبط: قسمت 21-25 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 69
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

سپیده، پس از شنیدن اتفاقات آنروز، کمی آرامتر شده بود. آرش، میز غذا را جمع کرده بود و بر روی مبل، لم داده بود و روزنامه می خواند؛ سپیده نیز به او چشم دوخته بود و به حرفهای رامیس، گوش می داد. چقدر به نظرش اسمهای باران و شراره، آشنا می آمد! این دو اسم را کجا شنیده بود!؟... آهان! همان دو نفری بودند که وسط کلاس داستان نویسی، وارد کلاس شدند و .... باران، همان بود که به جز اول کلاس، تا انتها، حتی کلمه ای بر زبان نراند! اما این با آن آدم فعالی که رامیس از او تعریف می کرد، خیلی فرق داشت! سپیده نیز دلش می خواست، باران را ببیند و از شخصیت او سر در بیاورد! این افکار، مانع از آن شدند که سپیده، جریان دعوای رامیس و آمیتیس را بشنود، اما این مسئله آنقدرها هم مهم نبود! آمیتیس، دختر پرافاده ای بود که هیچگاه به سپیده، احترامی نمی گذاشت؛ اما باران به نظر آدم جالبی می آمد! برای سپیده در آن لحظات، باران شخصیتی مرموز و دوگانه بود! کمی شبیه آنچه رامیس تعریف کرده بود و کمی شبیه آنچه در کلاس داستان نویسی دیده بود؛ البته اینها دلیل نمی شد که او اجازه دهد، باران، رامیس را از او برباید! اما در عین حال، بدش نمی آمد، با باران نیز آشنا شود! شاید او هم می توانست دوست خوبی برایش باشد!

مکالمه تلفنی رامیس و سپیده که به پایان رسید، رامیس به تختخوابش رفت و به زیر پتو خزید. سپیده، هیچکدام از حرفهای آرامش بخشی را که او انتظار داشت، به او نزده بود! درواقع، سپیده به طرز عجیبی، ساکت بود! اصلاً به حرفهایش گوش داده بود؟! فردا صبح، کمی زودتر به دانشگاه می رفت، تا قبل از کلاس فیزیکش، او را ببیند؛ چرا سپیده، آنقدر عجیب رفتار کرده بود؟!... دیگر حوصله ای برای مرور درسهای آنروزش را نداشت! خوابیدن خیلی بهتر از درس خواندن بود! فردا با انرژی و حوصله بیشتری، به سراغ علم و دانش می رفت.

سپیده به کنار آرش رفت، هنوز با افکار خودش کلنجار می رفت:" آرش! یه کم بخز!" آرش، کمی بر روی مبل جا به جا شد و کامل بر ان دراز کشید و سرش را روی کوسن گذاشت و بازویش را برای سپیده دراز کرد تا سرش را بر روی آن بگذارد. هنگامیکه سپیده در آغوشش دراز کشید و سرش را بر روی بازوی او گذارد، آرش، ساعد دستش را بالا آورد و با آن بقیه روزنامه ای که به دست دیگرش بود را در دست گرفت و به خواندنش ادامه داد. سپیده، همانطور غرق در افکارش پرسید:" آرش!... چرا رامیس، یکیو که تازه امروز ملاقات کرده، بیشتر از من دوست داره!؟" آرش، روزنامه را پائین آورد و به سپیده نگاه کرد؛ پس قضیه این بود که سپیده را تا این حد عصبانی کرده بود! حالا او چکار می توانست بکند!؟ آن دو برای زمانی طولانی، رامیس را می شناختند و او در حل مشکلاتشان، کمکهای بسیاری کرده بود. آرش، همواره او را دوست و همراه خوبی برای سپیده دیده بود؛ اما این رفتاری که سپیده می گفت از رامیس بعید بود! رامیس، منطقی تر از این حرفها بود! به علاوه، سپیده هم دختر فوق العاده خوب و مهربانی بود، امکان نداشت، رامیس، کسی را به این راحتیها، جایگزین او کند. شاید سپیده، مسئله را اشتباه متوجه شده بود، آهی کشید و پرسید:" رامیس گفت که یکیو بیشتر از تو دوست داره؟!" سپیده نگاه سرزنش آمیزی به او کرد:" به نظرت رامیس، آدمیه که بیاد چنین حرفی بزنه!؟" پس درست حدس زده بود: سپیده از حرفهای رامیس، اشتباه برداشت کرده بود، اما اکنون چگونه باید این را به او می گفت که عصبانی نشود و جنجالی به پا نشود!؟ برای لحظاتی فکر کرد اما چیزی به ذهنش خطور نکرد! به طور کلی از عکس العمل سپیده، هراس داشت؛ پس از مدتی به آرامی گفت:" نمی دونم!" و دوباره روزنامه اش را بالا آورد و مشغول خواندن شد! سپیده از رفتار آرش، حرصش گرفته بود، با حالتی اعتراض گونه گفت:" آرش! دارم باهات حرف میزنما!" و چنگ انداخت و روزنامه را از دستان او بیرون کشید و به روی میز کنارشان انداخت. آرش کمی نگاهش کرد؛ بفرمائید، او هیچکاری انجام نداده بود که مبادا اشتباه نکند و در آخر هم، همه چیز، اشتباه از کار درآمده بود! چرا همیشه اوضاع همین بود!؟



:: موضوعات مرتبط: قسمت 21-25 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 71
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

موهایش را به درون کلاه حمامش فرو کرد تا خشک شوند؛حوصله سشوار کشیدن آنها را نداشت: گرسنه اش بود، قصد داشت به سپیده تلفن بزند و نگاهی بر روی جزوه های آنروز بیاندازد؛ دیگر وقتی برای رسیدگی به ظاهر خودش را نداشت؛ اهمیتی هم نداشت! بعد از انجام دادن اینکارها، قصد داشت ، بخوابد و تا فردا صبح، قرار نبود کسی قیافه اش را تحمل کند!

بعد از آنکه شامش را خورد، گوشیش را برداشت و به اتاق لباسش رفت. آمیتیس و رامیس، هنگامیکه درون اتاق خوابهایشان بودند، صداهایی را که از اتاق خوابهای دیگری می امد را به خوبی می شنیدند، اما زمانیکه یکی از آنها به درون اتاق لباسش می رفت، دیگری از اتاق خوابش، دیگر چیزی نمی شنید. هر دو در اتاق لباسشان، احساس می کردند که امنیت حریم خصوصیشان، بیشتر حفظ می شود و در آنجا، احساس آرامش و راحتی بیشتری می کردند. اکنون رامیس قصد داشت درباره باران با سپیده حرف بزند و به هیچ وجه، دلش نمی خواست آمیتیس، صدایش را بشنود یا چیزی در اینمورد بداند.

شماره سپیده را گرفت و گوشیش را بر روی اسپیکر گذاشت و بر روی مبل جلوی آینه اتاق لباسش نشست. بعد از شام، کمی انرژی گرفته بود و تصمیم گرفت، کمی سر و وضعش را سامان دهد و مشغول شانه زدن موهایش شد. پس از چند بوق، صدای سپیده در اتاق پیچید:" الو!"

- سلام، خوبی؟!

- سلام، مرسی، تو خوبی؟!

رامیس با آرامش جواب داد:" مرسی، خوبم!... آرش چطوره؟!" سپیده نگاهی از روی محبت به آرش انداخت که در طرف دیگر میز شام، مشغول خوردن غذایش بود:" آرشم خوبه! سلام می رسونه!" و آرش به رویش لبخند زد.

- سلام رسون و سلام کننده هر دو سلامت باشن!... چکار می کنی؟!

- داشتیم شام می خوردیم!

- عه!؟ پس من بعداً زنگ می زنم!

سپیده با مهربانی گفت:" نه، بگو عزیزم!... تو معمولاً این وقت شب زنگ نمی زنی!... چیزی شده!؟" رامیس، کمی احساس شرمندگی می کرد و فکر می کرد، مزاحم سپیده شده است:" ولش کن، بعداً هم می تونم برات بگم!... فردا کلاس داری!؟"

- آره، دارم، هفت و نیم صبح کلاس دارم!... بگو دیگه، اذیت نکن!... اینجوری کنجکاوم کردی، تا فردا همه ش باید فکر کنم تو چی می خواستی بگی!

رامیس، لبخندی زد؛ گاهی اوقات از این کنجکاوی مهارنشدنی سپیده، خوشش می آمد، احساسی که خودش، هیچگاه نداشت:" حالا شامتو بخور، من دوباره زنگ می زنم!" سپیده با بی تابی گفت:" دیگه شام هم نمی تونم بخورم!... بگو ببینم چی شده!" رامیس تسلیم شد، فقط نمی دانست چگونه شروع کند:" اووم!... راستش امروز با یکی تو کلاسمون دوست شدم! اسمش بارانه!... خیلی خانومه!... خیلی دوسش دارم!... اما یه سری اتفاقات افتاد که می ترسم دوستیشو از دست بدم!" واقعیت این بود که بعد از مکالمه خیالی ای که با سپیده تجسم کرده بود، دیگر از از دست دادن باران، نمی ترسید؛ اما خودش هم نمی دانست چرا دلش می خواهد در واقعیت هم، آن جملات آرامش بخش را از زبان سپیده  بشنود. سپیده لحظه ای تأمل کرد و بعد آرام پرسید:" می ترسی دوستیشو از دست بدی؟!" رامیس خیلی ساده جواب داد:" آره! آخه برام خیلی ارزشمنده!" سپیده ناراحت شده بود! رامیس هیچگاه از از دست دادن کسی نمی ترسید، حتی از از دست دادن سپیده! و چه معنایی داشت که دوستی با باران، برایش خیلی ارزشمند بود!؟  مگر دوستی با سپیده برایش ارزشمند نبود؟! این دخترک باران، چه ویژگی خاصی داشت که رامیس او را به همه ترجیح می داد!؟:" چه جور دختریه این باران؟!" رامیس، متوجه ناراحتی و دلخوری خفیفی که در صدای سپیده وجود داشت، نشد؛ تنها مضمون سؤال برایش مهم بود و اکنون تمام ذهنش درگیر آن بود که جواب را بیابد، بنابراین قسمت هشداردهنده تن صدای سپیده را از دست داد:" اووم!... خب، خیلی مهربونه!... خیلی هم فهمیده س!... باانصافه!... شجاعه!... طرف حقو می گیره!... " سپیده اجازه نداد ادامه دهد:" تو یه روز، اینهمه چیزو از کجا فهمیدی؟!" چرا واقعا رامیس، دلخوری صدای سپیده را نمی شنید!؟ چرا گاهی ذهنش، تنها در یک بعد، کار می کرد و اطلاعات دیگر را تنها ذخیره می کرد!؟ با همان آرامشش جواب داد:" گفتم که، امروز یه سری اتفاقات تو کلاسمون افتاد!... قبلشم حس خوبی بهش داشتم، ولی اون اتفاقات موجب شد، بفهمم که چقد ماهه!" رامیس، چهره سپیده را نمی دید، اما آرش با نگرانی، به سپیده چشم دوخته بود که لحظه به لحظه، عصبانی تر می شد. او به خوبی می دانست که این حالت همسرش، عاقبت خوبی ندارد! او نیز دیگر شام نمی خورد و با خودش در کشمکش بود که برخیزد و گوشی را از سپیده بگیرد و از رامیس بپرسد، قضیه چیست و جریان را به گونه ای سر و سامان دهد، یا صبر کند تا سپیده، مکالمه اش تمام شود و خودش همه چیز را برایش تعریف کند! از هر دوی این حالتها و عصبانیت سپیده که در هر کدام به شکلی، قسمتی از آنها بود، می ترسید. اما رامیس، غافل از همه اینها، با آرامش و آسودگی خیال، در حال دامن زدن به حس حسادت و عصبانیت سپیده بود:" راستش باید همه چیزو جزء به جزء برات تعریف کنم تا متوجه شی!... امروز بعد از ظهر، به خاطرش با آمیتیس، دعوام شد، برا همین زنگ زدم به تو، تا باهات حرف بزنم، اما سر کلاس بودی!..." سپیده، تقریباً به نقطه انفجار رسیده بود، با حالتی بهت زده پرسید:" به خاطرش با آمیتیس، دعوا کردی؟!"

- آره! می دونی که... آمیتیس، بعضی وقتا خیلی غیرمنطقیه!

در اکثر مواقع، سپیده با رامیس موافق بود که آمیتیس بسیار غیر منطقی، ازخودراضی و پرافاده است! آخر آمیتیس، سپیده را یک آدم سطح پائین بدبخت می دانست که پسری بسیار بالاتر از خودش را تور کرده بود! و برایش احترام چندانی قائل نبود!اما استثناءً این دفعه که رقیبی برای دوستی عمیق و عاشقانه اش با رامیس، پیدا شده بود، سپیده فکر می کرد که احتمالاً...، نه،... یقیناً حق با آمیتیس بود!

در آن لحظات، سپیده به شدت تمایل داشت، باران را از چشم رامیس بیاندازد و رامیسش را تمام و کمال پس بگیرد، اما چگونه!؟ باید راه حلی پیدا می کرد. سعی کرد خونسردیش را حفظ کند و قدم به قدم جلو برود. آرش، عصبانیت را در چهره او می دید و متحیر بود او چگونه صدایش را کنترل می کند:" خب، تعریف کن ببینم؛ امروز چه اتفاقایی افتاده!؟" و رامیس بی خبر از همه جا، شروع به بازگو کردن ماجرا کرد!



:: موضوعات مرتبط: قسمت 21-25 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 76
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

در حالیکه در مسیر دو میان درختان به آهستگی می دوید، در افکار خودش غرق بود. مکالمه ای که احیاناً دو ساعت دیگر با سپیده داشت را در ذهنش، تصور می کرد:

سپیده از او می پرسید:" حالت چطوره؟!" و او جواب می داد:" اعصابم خرابه!" و سپیده می پرسید:" چرا عزیزم؟!" و او جریان آنروز را از ابتدا تا انتها برایش تعریف می کرد؛ از همان لحظه اولی که باران، توجهش را جلب کرده بود تا همین چند دقیقه پیش که آمیتیس، اعصابش را خراب کرده بود؛ و بعد به سپیده می گفت:" نمی فهمم چکار کنم!... به باران همه چیزو بگم یا یه راهی پیدا کنیم ازش مخفیش کنیم؟!" و سپیده هم با مهربانی جوابش می داد:" یادته من و آرش، اوایل زندگی، دعوامون شده بود؟!... اگه از همون اول همه چیزو بهش گفته بودم و خواسته هامو براش مشخص کرده بودم، اصلاً اینقد دعوا نمی کردیم!... معلومه که باید به باران همه چیزو بگی!... اینطوری که تو ازش تعریف می کنی، آدم فهمیده ای به نظر میاد! درک می کنه!... اگرم نکرد، معلوم میشه، اونقدرام که تو فکر می کردی، آدم عاقل و خوبی نیس و ارزش چندانی نداره!... حدأقل تکلیفت معلوم می شه و اینقدر تو فکر و خیال و اضطراب زندگی نمی کنی!" رامیس می اندیشید که عاشق سپیده است، حتی در تصورات و فکر و خیالش!... زمانیکه بعد از یک و نیم ساعت دویدن، به اتاقش برگشت تا دوش بگیرد، اعصابش آرام شده بود و احساس سبکی می کرد. هنوز هم تصمیم داشت به سپیده زنگ بزند، اما تصمیمش را نیز گرفته بود؛ فردا صبح، اولین کاری که می کرد، این بود که همه چیز را به باران می گفت.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 21-25 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 66
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

وارد اتاقش که شد با یک حرکت، گوشی موبایلش را از روی میز آرایشش قاپید و به درون اتاق لباسش رفت و خود را بر روی مبل رها کرد و شماره سپیده را گرفت. بعد از دو بوق، تماس به پیغامگیر سپیده منتقل شد:" سلام، سر کلاسم! پیغام بذارین!" تماس را قطع کرد و در اوج عصبانیتش خندید:" هنوز پاشو تو دانشگاه نذاشته، پیغامگیرشو فعال کرده که سر کلاسم!... با اون فامیل اعجوج معجوجش، حق داره!... فکر کنم می خواد یه خرده بچزونتشون، یه خرده هم سر جاشون، بنشونتشون!" با این افکار کمی آرامتر شد. نگاهی به ساعتش انداخت:" یادم رفته بود این ساعت کلاس داره!... ساعت ده، بهش زنگ می زنم که مطمئن بشم خونه س!" اما دلش آرامش می خواست! چرا خواهرش از آزار او لذت می برد!؟... حالا با باران چکار کند؟! کم خطرترین و بهترین راه این بود که جریان را از زبان خودش بشنود تا از کس دیگری، اما... با اینحال نیز از عکس العملش می ترسید. این افکار هیچ کمکی به او نمی کرد؛ عصبانی تر و آشفته تر از آن بود که بتواند تصمیمی منطقی بگیرد، بنابراین سعی کرد خود را آرام کند و بعد به سپیده زنگ بزند و با او درد دل کند. گرمکن ورزشی اش را پوشید و به باغ بزرگی که امارتشان را در بر گرفته بود، رفت. شب شده بود و همه جا تاریک بود. دلش گرفته بود و تحمل تاریکی را نداشت. همه چراغهای باغ را روشن کرد، همه جا مثل روز روشن شد! حوصله فکر کردن به آلودگی هوا و مصرف بیش از حد برق را نداشت! یک امشب را جهان به خاطر او، از خود گذشتگی کند، مگر چه می شود! شروع به گرم کردن خودش کرد تا در میان درختان شروع به دویدن کند. آمیتیس، از باغ جلوی طبقه دوم، او را در باغ پائین می دید. می دانست که حسابی خواهرش را آزرده و عصبانی کرده است، اما زمانیکه رامیس، همه چراغهای باغ را روشن کرد، فهمید این مسئله، واقعاً برای او جدی است. به دو شیوه در برخورد با خواهرش فکر می کرد که هیچکدام شامل کمک کردن به او نبود:

1: او را تنها بگذارد تا هرکار می خواهد انجام دهد.

2: سعی کند بفهمد این باران کیست و چه نقطه ضعفهایی دارد!

احساسات او هم، درهم پیچیده و نامنظم بود! خودش هم نمی دانست که دلش می خواهد، خواهرش را به حال خودش بگذارد یا درسی اساسی به او بدهد!



:: موضوعات مرتبط: قسمت 16-20 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 73
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

- احتمال می دم استاد برنامه نویسیمون، تو سلف که ما رو با همدیگه دیده، همه چیزو در مورد خانوادمون از یکی شنیده، برای همینم امروز سر کلاس اینجوری رفتار کرد!

آمیتیس که تا کنون فقط در سکوت، به ماجرا گوش می داد، نگاهی به بشقاب نیمه خالی اش انداخت و بعد نگاهش را بالا آورد و به رامیس چشم دوخت و خیلی خونسرد گفت:" خب، اینکه بد نیست!... استادتون هواتو داره!" رامیس چند لحظه ای در سکوت نگاهش کرد، چرا آن دو که از لحاظ ظاهر، کاملاً شبیه به یکدیگر بودند، از لحاظ اخلاق و روحیه و طرز فکر تا این حد متفاوت بودند! آهی کشید و سعی کرد قضیه را از دیدگاه خودش، توضیح دهد:" رفتار استاد موجب شد، بچه ها علیه من جبهه بگیرن، این کجاش خوبه؟!" آمیتیس که انگار مسئله ای بدیهی را توضیح می دهد، ابروهایش را بالا داد و چشمهایش را از سر بی حوصلگی، خمار کرد:" بچه هاتونم اگه بفهمن تو دختر رئیس دانشگاهی، همه طرفدارت می شن!... اتفاقات امروز به خاطر رفتار استادت نیست، به خاطر بی اطلاعی همکلاسیاته!" رامیس می دانست که آمیتیس این را از روی تجربه می گوید. آمیتیس عادت داشت هرکجا که می رفت، به نحوی به همه می فهماند که خانواده آنها تا چه حد متشخص است و تا چه حد دیگران باید به آنها احترام می گذاشتند. رفتار و فخرفروشی ای که رامیس، اصلاً از آن خوشش نمی آمد! او به خوبی فهمیده بود که توضیح دادن، هیچ فایده ای ندارد، چرا که آن دو کلاً اصول و دیدگاهشان یکی نبود، بنابراین تصمیم گرفت که فقط مستقیماً خواسته اش را مطرح کند:" می تونم یه خواهشی ازت بکنم؟!" آمیتیس حدس می زد او چه می خواهد بگوید و تصمیم گرفته بود که قبول کند در دانشگاه، او را نبیند اما شرایط را به گونه ای فراهم کند که خواهرش مجبور شود با او روبرو شود، تا عیناً بفهمد که فاش شدن هویت خانواده شان، به نفعش است نه به ضررش؛ از اینرو با ملایمت گفت:" حتماً!... چی می خوای؟!" رامیس با اینکه امیدی به جواب مثبت نداشت، با صبر و تحمل، سعی کرد به آرامی خواسته اش را مطرح کند:" میشه خواهش کنم، چند ماهی رو با ماشینت به دانشگاه نیای؟! آژانس بگیر!... اینجوری من و باران بیشتر با هم آشنا میشیم و باران می فهمه که من، اصلاً از جریاناتی مثل جریان امروز، خوشم نمیاد و موقعیتمو درک می کنه!" این خواسته خیلی بیشتر از انتظار آمیتیس بود! در حالیکه چشمهایش از تعجب گرد شده بود، با حالتی نیمه جیغ گفت:" چی؟!... با ماشین نیام دانشگاه، فقط برای اینکه باران نفهمه ما کی هستیم!؟... اصلاً این باران کیه که تا این حد برات مهمه!؟... تازه شاید اگه بفهمه تو کی هستی، بیشترم ازت خوشش بیاد!... این دیگه چه وضعیه!؟" رامیس سعی کرد با صبر و خونسردی و با ملایمت جوابش را بدهد:" ببین آمیتیس!همه مثل تو به مسائل نگاه نمی کنن!... باران بیشتر شبیه منه تا تو!" آمیتیس حسابی لجش گرفته بود. حس می کرد در این جمله، نوعی توهین نهفته است:" این باران از چه جور خانواده ایه!؟" رامیس نیز کم کم طاقتش را از دست می داد:" من چه می دونم! و برامم مهم نیست!" آمیتیس پوزخندی زد:" معلومه که برات مهم نیست!... شرط می بندم مثل چند سال پیش، دوباره جذب یه آدم بدبخت و بیچاره و سطح پائین شدی!" ایندفعه رامیس از عصبانیت آتش گرفته بود، از سر میز ناهارخوری برخاست و در حالیکه عصبانیت از چشمانش می بارید و دستهایش صاف در دو طرف بدنش قرار گرفته بودند و مشت شده بودند و تمام عضلات بدنش منقبض شده بود با تحکم گفت:" می تونستی خیلی راحت بگی که اینکارو نمی کنی! هیچ دلیلی برای توهین به من یا آدمایی که من دوست دارم و بهشون اهمیت می دم، وجود نداره!" آمیتیس که از اینکه خواهرش را آزرده بود، دلش خنک شده بود، با بی تفاوتی گفت:" اینکه از همون اول، معلوم بود که من توی یه نقشه غیرمنطقی و بچگانه شرکت نمی کنم!... اونم بخاطر آدمی که اصلاً معلوم نیس اصالت داره یا نه!" رامیس جوابش داد:" اصالت فقط پول و تحصیلات نیست!" آمیتیس پوزخندی زد:" تعریف تو از اصالت خیلی ابتدائیه!" و در دل اندیشید:" نمی دونم چرا بابا همیشه فکر می کنه تو باهوشتر و بهتر از منی، در حالیکه تو همیشه با کارات، سرافکنده اش می کنی!" در آن لحظه، رامیس، احساس می کرد آن کسی که سطحی و سطح پائین است، خواهرش است و اصلاً دلیلی وجود ندارد با بحث کردن با چنین آدمی، ارزش خود را پائین بیاورد، بنابراین بدون گفتن کلامی، به سمت اتاقش به راه افتاد.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 16-20 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 70
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

رامیس، کتابش را از اتاق خودش آورده بود و بر روی مبل جلوی کتابخانه آمیتیس، لم داده بود و مشغول خواندن بود. واقعا از خواهرش انتظار نداشت برای شنیدن اخبار مربوط به او، برنامه های روزانه اش را به هم بریزد. رامیس، صدای کارهای آمیتیس را می شنید و حدس می زد که در آن لحظه، مشغول چکاری است. صدای شیر آب حمام را می شنید و حدس می زد آمیتیس، گلبرگهای گل رزی را که عمو مهران، صبح برایش چیده است را از گلها جدا کرده و درون وان حمام ریخته و آماده حمام می شود. بعد هم نوبت لوسیون بدن و سشوار و آرایش موهایش بود. در آخر هم ربع ساعتی را صرف انتخاب رنگ لاکش می کرد که باید با رنگ لباسی که آنروز می خواست درون خانه بپوشد، ست می بود. رامیس، صدای آمیتیس را به خاطر می آورد که با حالتی دلخور می گفت:" من نمی فهمم چرا باید این لباسای تکراری و ملال آورو تو دانشگاه بپوشیم، مگه یه ذره سلیقه و مد چه ایرادی داره؟!"

اکنون دیگر رامیس، صداهای ناشی از کارهای آمیتیس را نمی شنید و غرق کتابش شده بود. خیالش راحت شده بود که باران، آمیتیس را ندیده است و می توانست از خواهرش کمک بگیرد، تا چند ماهی، رازش را از باران، مخفی نگاه دارد. این آسودگی خیال، به او کمک می کرد تا راحت تر بتواند بر روی کتابش متمرکز شود و مطالب جالب آنرا با ولع ببلعد؛ او عاشق رمانهای خوب بود!

نمی دانست چقدر گذشته است که رایحه ای لطیف و لذت بخش، مشامش را نوازش کرد. غرق در اتفاقات داستان، می اندیشید:"به به! چه عطر دل انگیزی!... این رایحه از کجا می آد!؟" حتی خودش هم متوجه نبود که ذهنش این افکار را با خودش تکرار می کند، صدای آمیتیس او را به خود آورد:" تو هنوز اینجایی؟!" با شنیدن صدای او، از عالم داستانش بیرون آمد و متوجه شد که این عطر خوش، از وجود آمیتیس بر می خیزد و اینبار صدای ذهنش را به خاطر آورد که پرسیده بود این عطر خوش از کجاست و اکنون مغزش، هم می توانست معنای این سوال را بفهمد و هم جوابش را متوجه شود.

جوابش داد:" آره، منتظر تو بودم!" آمیتیس، در حالیکه جلوی آینه ای که کل دیوار سمت اتاق لباسش را می پوشاند، ایستاده بود و موهایش را نوازش می کرد، خیلی خونسرد و بی تفاوت گفت:" خب، حالا جریان چیه؟!" رامیس که به سرد و بی تفاوت بودن خواهرش، عادت داشت، بر روی مبل، صاف نشست تا ماجرا را برای او تعریف کند:" امروز یه سری اتفاقا سر کلاس برنامه ریزیم افتاد!... اوم!... راستش من به کمک تو نیاز دارم!" آمیتیس لحظه ای از برانداز کردن خودش، درون آینه دست برداشت و در حالیکه لبخند کمرنگی، گوشه لبش نشسته بود، به رامیس نگاه کرد:" می خوای باهات بیام سر کلاستون؟!" رامیس که از حالت او فهمیده بود، احتمالاً راضی کردن او کار ساده ای نخواهد بود، به آرامی گفت:" نه، راستش... فکر کنم چند وقتی تو دانشگاه، نتونم ببینمت!" و بعد با عجله، ادامه حرفش را گرفت:" باید همه جریانو برات تعریف کنم تا متوجه منظورم بشی!" آمیتیس که فهمیده بود رامیس، دلش نمی خواهد هویتش فاش شود، همان علاقه و اشتیاق اندکش را نیز از دست داد و دوباره به چهره خودش درون آینه خیره شد و بعد در حالیکه به سمت در اتاقش می رفت، گفت:" من خیلی گرسنمه!... بیا بریم تو آشپزخونه!" رامیس با سر، تسلیم شدنش را اعلام کرد و به دنبال خواهرش، به راه افتاد.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 16-20 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 72
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

صدای بسته شدن در اتاق خواهرش را که شنید، ناگهانی از حالت خوابیده به نشسته در تختش، تغییر حالت داد و کتابی که در دستش بود را بر روی تختش انداخت و با عجله به سمت اتاق خواهرش رفت و در زد، اما منتظر جواب خواهرش و اجازه ورود او نشد و به داخل اتاق پرید:" سلام. خوبی؟! چه خبر؟!" آمیتیس با تعجب نگاهش می کرد، در حالیکه هنوز به در اتاق لباسش هم نرسیده بود، با همان حالت بهتش، آرام و شمرده جواب داد:"سلام!... خبری نیس!... چیزی شده؟!" رامیس به کنارش رسیده بود، با همان حالت عجولانه اش پرسید:" امروز هیچکدوم از اساتید یا همکلاسیای منو دیدی؟!" با کمی فکر در مورد اتفاقات آنروز، به این نتیجه رسیده بود که پنهان کردن هویت خانواده اش از باران کافی نیست و باید آنرا از همه پنهان کند تا احتمال خطر را کاهش دهد. آمیتیس با تردید، سرش را کج کرد و متفکرانه جواب داد:" نه! فکر نکنم!... من که اصلاً نمی شناسمشون!..." و بعد نگاه کنجکاوش را متوجه رامیس کرد:" باید شخص خاصی رو می دیدم!؟... چیزی شده رامیس؟!" رامیس که انگار خیالش راحت شده بود، رفت و روی تخت آمیتیس، چهار زانو نشست:" برو لباساتو عوض کن، بیا برات تعریف می کنم!" آمیتیس سرش را به علامت موافقت تکان داد و باشه ای گفت و وارد اتاق لباسش شد.

رامیس، خودش را بر روی تخت آمیتیس رها کرد و همانطور که چهار زانو بود به پشت بر روی تخت او افتاد و دو دستش به صورت باز به سمت بالا، دو طرفش بر روی تخت آمیتیس افتادند و کمی به بالا پرتاب شدند و بعد بر روی تخت، آرام گرفتند.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 16-20 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 69
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

هنگامیکه در پارکینگ خانه شان، از ماشین پیاده شد، نگاهی به جای خالی ماشینهای پدر و مادرش و آمیتیس انداخت. آمیتیس و شباهت فوق العاده آن دو به یکدیگر! چرا فکرش را زودتر نکرده بود؟! او با ترس و استرس، خودش را سریعاً به خانه رسانده بود که بیش از اندازه پولدار بودنشان و مقام بالای پدرش را از باران مخفی کند و اکنون قل همسان دیگرش، با چهره ای دقیقاً شبیه به او، با ماشینی حتی مدل بالاتر از مال او، در دانشگاه بود! و بدتر از همه اینها، آمیتیس، عاشق این بود که همه بدانند آنها از چه خانواده سطح بالایی هستند و خودش تا چه حد، مقام و تحصیلات بالایی دارد و عاشق احترامی بود که مردم بعد از فهمیدن این مسائل، به او می گذاشتند. و اگر بنا به هر دلیلی، باران بیشتر از گرفتن چند کتاب، درون دانشگاه می ماند و در کمال بدشانسی رامیس، با آمیتیس مواجه می شد...! خب، رامیس نمی دانست ممکن است باران چه فکری بکند، چه عکس العملی نشان دهد و چه اتفاقی روی دهد! و همین ندانستن، اعصاب او را متزلزل می کرد و استرس و آشفتگی عجیبی به او تحمیل می کرد. خودش هم نمی فهمید چرا این دوستی، که هنوز ریشه و استحکام عمیقی نداشت تا این حد برایش مهم بود! فقط احساس می کرد باران را دوست دارد و او را در زندگیش می خواهد، به همان شیوه ای که احساس می کرد از شراره خوشش نمی آید و ترجیح می دهد فاصله اش را با او حفظ کند، و اتفاقات همانروز، سندی بود بر تأئید درستی احساساتش نسبت به شراره!

در ماشینش را بست و به ماشینش تکیه داد! اخم کرده بود و با ناراحتی به جای خالی ماشین آمیتیس خیره شده بود. باید قبل از آنکه همه چیز خراب شود، درستش می کرد، اما چگونه؟! حتی اگر به آمیتیس زنگ می زد و از او خواهش می کرد که اقدامات احتیاطی را رعایت کند، آمیتیس که باران را نمی شناخت! او که نمی توانست از همه آدمها فرار کند! بگذریم از اینکه احتمالاً این افکار و رفتار به نظرش غیرمنطقی و بچگانه می آمد و چه بسا که اصلاً قبول نمی کرد! ای کاش شماره موبایل باران را گرفته بود تا حدأقل بتواند بفهمد او هنوز دانشگاه است یا به خانه رفته است! شاید او اکنون خانه بود و همه این نگرانیها، بی مورد بود! با حوادث آشفته آنروز، دیگر حواسی برای گرفتن شماره تلفن برایش نمانده بود! به این نتیجه رسید که در این شرایط، هیچکاری از دستش ساخته نیست و فقط باید به خدا توکل کند.

با آسانسور، به طبقه دوم خانه شان رفت و بعد از آنجا، وارد باغ بزرگ و باشکوهی شد که بر روی تراس بزرگ طبقه دوم ساخته بودند. بر روی یکی از صندلیها نشست و به درخت سیبی که کاشته بود، خیره شد. برگهای درخت، هر چهار رنگ سبز و زرد و نارنجی و قهوه ای را دارا بودند. عمو مهران –باغبانشان- خیلی خوب به همه باغ می رسید، مخصوصاً توجه و مراقبت ویژه ای به این درخت داشت، چرا که می دانست رامیس، آن را خیلی دوست دارد. رامیس هرگاه ناراحت بود، به کنار آن درخت می آمد و گاهی با آن حرف می زد، اینکار به او آرامش می داد، اما فقط عمو مهران اینرا می دانست که گهگاه او را در اینحال دیده بود.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 16-20 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 70
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

 

دفتر خاطرات باران:

" امروز یه روز پر هیاهو بود برای من! سه تا دوست پیدا کردم، که خب،... دوتای اولی رو خیلی هم نمی شه  دوست حساب کرد! دلم نمی خواد در مورد اون دو تا حرف بزنم؛ وقتی یه الماس پیدا می کنی، دو تا برنز به چشمت میان؟!... هاهاها! حس بدجنسیم فوران کرده، حقشونه!

اوه، ببخشین، قرار بود راجع به اون دو تا حرف نزنیم! و اما الماس خانوم! سر کلاس برنامه نویسی اومد و کنارم نشست و خودشو معرفی کرد. از همون اول، ازش خوشم اومد! ترکیب بندی رنگ تیپش، چه آرامشی به آدم میده!... اونم مثل من، رنگ روشن می پوشه و چقدم بهش میاد! شخصیتشم مثل رنگ لباساش، آبی و آرومه! امروز استاد برنامه نویسی، عجیب، کلید کرده بود رو این بیچاره!... خودش که می گه با استاد آشنایی ای نداره، اما استاد، عجیب مشکوک می زد! شایدم استاد می شناستش و ایشون، استادو نمی شناسه!... شایدم استاد، همینجوری ازش خوشش میاد! همونطور که من ازش خوشم میاد!... نمیدونم واقعاً! اما توجه بیش از اندازه استاد بهش، امروز موجب دعوا شد!... اصلاً نمی فهمم استاد چرا اینجوری کرد! از همون اول، برا مسئله ای که داد، نمره تعیین نکرد و نگفت حق ندارین بهم کمک کنین و رو دست هم نگاه نکنین!... اما همینکه شراره شروع کرد به نوشتن از رو دست رامیس، اومد و جزوه رو از زیر دستش کشید بیرون و یه جوری حرف زد انگار شراره خنگه و سر امتحان تقلب کرده و بعدم رامیسو برد پهلوی تخته و بهش نمره مثبت داد! بیچاره رامیس! با اینکارای استاد، همه کلاس بر علیهش شدن!... احساس می کنم بچه ها، از منم زیاد خوششون نمیاد! چه جو بدی داره کلاسمون! دوباره پس فردا برنامه نویسی داریم، خدا رحم کنه! معلوم نیس ممکنه چه شری به پا شه!... آه! کاش می شد اساتید و بچه ها رو عوض کرد! کاش می شد با آدمایی بهتر زندگی کرد!... فعلاً فقط به رامیس فکر می کنم! طرز فکر و رفتار هیچکدوم دیگه شون برام مهم نیس!... خدایا! آدمای بدو از زندگیم حذف کن و آدمای خوبو به زندگیم اضافه کن!



:: موضوعات مرتبط: قسمت 11-15 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 83
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

همینکه استاد از در کلاس خارج شد، شراره که با عصبانیت، وسایلش را به درون کیفش می ریخت؛ رو به رامیس کرد و با چشمانی شرربار با عصبانیت و غیظ گفت:" حالا نمی شد به استاد نگی جزوه تو دادی به من؟!" باران و رامیس، با تعجب نگاهش کردند؛ رامیس جوابش داد:" استاد از من پرسید جزوه ت کجاس، منم فقط با اشاره نشونش دادم؛ چیزی که بهش نگفتم!"

- نمی تونستی حالا همین کارم نکنی؟!

اینبار باران به آرامی جوابش داد:" شراره! استاد از اول کلاس، چند بار اومد بالا سر رامیس؛ مطمئن باش جزوه رامیسو می شناسه! فقط دنبال بهانه می گشت! اینا اصلاً تقصیر رامیس نیست!" شراره که همه وسایلش را به درون کیفش ریخته بود، برخاست و اینبار با عصبانیت رو به باران گفت:" واقعاً!؟ تقصیر رامیس نیس!؟... رامیس می خواس از استاد نمره بگیره، چرا منو خراب کرد؟!... اصلاً رامیس و استاد چه نسبتی با هم دارن که استاد اینقد مواظبشه و هی میاد جزوه شو چک می کنه که بخواد جزوه شو بشناسه!؟ وگرنه چرا باید دنبال بهانه باشه که منو سر کلاس، سنگ رو یخ کنه و بهم بگه خنگ!؟ حالا مثلاً شما دوتا یه مسئله رو تونستین حل کنین، خیلی باهوشین و هرکی نتونست حلش کنه، خنگه؟!" رامیس قدمی به سمت شراره برداشت:"شراره! منکه گفتم هیچ نسبتی با استاد ندارم!... اصلاً نمی دونم استاد چرا اینجوری کرد! به علاوه، من اصلاً نمی دونستم که استاد می خواد برا حل این مسئله نمره بده!" شراره، دست باران را گرفت و او را با خشونت به سمت در کشاند و با عصبانیت رو به رامیس گفت:" تو که راست می گی! ما هم هرچی بگی، باور می کنیم!" و بعد رو به باران گفت:" بیا بریم!" باران چند قدمی به حالت دو، به دنبال شراره کشیده شد، اما بعد تعادلش را به دست آورد و سعی کرد محکم سر جایش بایستد. شراره هم ایستاد و با خشم نگاهش کرد. باران به آرامی رو به او گفت:" رفتار استاد زشت بود و فکر کنم همه مون ناراحت شدیم، ولی این دلیل نمی شه عصبانیت و ناراحتیتو سر رامیس خالی کنی!" شراره با عصبانیت نگاهش کرد:" نکنه تو هم دیدی استاد هواشو داره، می خوای بهش نزدیک شی که شاید هوای تو رو هم داشته باشه!... اشتباه نکن، او برای منافع خودش، دوستاشم خراب می کنه! مگه امروز منو خراب نکرد!؟... مگه من دوستش نبودم!؟... تو رو هم خراب می کنه!اون فقط برا استادا خودشیرینی می کنه، همین... بیا بریم!" و قدمی به سمت باران برداشت تا دوباره دست او را بگیرد. اما باران قدمی به عقب برداشت:" شراره! الآن این تویی که داری سعی می کنی رامیسو خراب کنی درحالیکه خودتم خوب می دونی اصلاً تقصیر رامیس نیس!" شراره با عصبانیت گفت:" تو هم برو خودشیرینی استادا رو بکن!" و با عصبانیت از کلاس خارج شد. بقیه دانشجوها که تا کنون فقط این صحنه را نگاه می کردند به سمت خارج کلاس به راه افتادند؛ صدایی از بین دخترها گفت:" واقعاً که هردوتاشون خودشیرینن!" و صدای خنده چند دختر به گوش رسید! نگاههایی از سر دلسوزی از جانب بعضی دخترها و پسرها نیز به چشم می خورد، اما نگاههای تحقیرآمیز و پوزخندهایی نیز وجود داشت! باران نگاهش را از همکلاسی هایش گرفت و به سمت صندلیش رفت تا بقیه وسایلش را جمع کند. رامیس با شرمندگی به آرامی گفت:" معذرت می خوام!" باران با لبخندی مهربانانه اما تلخ به سمت او برگشت:" دلیلی برای عذرخواهی وجود نداره!... راستشو بخوای باورش سخته که شراره و بعضی از بچه ها، واقعاً نمی فهمن قضیه چی بوده؛ ولی حتی اگرم اینطور باشه، مشکل از درک و فهم اوناس و این هیچ ربطی به تو نداره. من اهمیتی به کج فهمی ها و رفتار زشت دیگران نمی دم!" واقعیت آن بود که باران آنقدرها هم راست نگفته بود. او از رفتار بد شراره و بقیه بچه ها و حتی استاد ناراحت شده بود، اما فکر می کرد که دلیلی برای ناراحتی وجود ندارد و نباید ناراحت شود و بنابراین سعی می کرد همه چیز و از جمله ناراحتی اش را نادیده بگیرد.

رامیس با قدردانی و محبت نگاهش کرد؛ در ابتدا او تصمیم گرفته بود از باران در برابر شراره، مواظبت کند اما اکنون، باران از او در برابر شراره دفاع کرده بود. هر دو وسایلشان را جمع کردند و به سمت خانه به راه افتادند.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 11-15 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 82
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

شراره به سمت رامیس خم شد:" تو با استاد آشنایی ای داری؟" رامیس با ناراحتی جواب داد:"نه، چرا؟!" اما خودش جواب را می دانست! حتی باران که مسائل جانبی کلاس را معمولاً متوجه نمی شد، متوجه توجه و علاقه زیاد استاد به رامیس، شده بود!

استاد مسئله ای را برای حل کردن به آنها داده بود و تا زمانیکه آنها آنرا حل کنند، سه بار به بالای سر رامیس آمده بود و به برگه او نگاه انداخته بود و گاهی نظریه هایی راجع به مراحل حل مسئله او داده بود! اکنون، هم رامیس و هم باران، مسئله را حل کرده بودند و الگوریتم آنرا نوشته بودند. استاد آخر کلاس، ایستاده بود؛ اما به جای آنکه حواسش به سایر دانشجویان و حل مسئله آنان باشد، از همان انتهای کلاس هم، نگاهش به رامیس بود.

رامیس و باران، از سر بیکاری، نگاهی به جزوه های یکدیگر انداختند؛ هر دو مسئله را به درستی حل کرده بودند اما به دو روش کاملاً متفاوت. هر دو تنها لبخندی از سر رضایت و تحسین به یکدیگر زدند. شراره که متوجه شده بود، آن دو دیگر بر روی مسئله کار نمی کنند، به سمت جزوه هر دو خم شد و جزوه های آن دو را به سمت خودش کشاند:" شما دو تا، حلش کردین؟!" باران به آرامی گفت:" آره!" و شراره درحالیکه جزوه رامیس را برمی داشت، گفت:" ببینمش؟!" و منتظر جواب نشد و آنرا برداشت و کمی که آنرا خواند، رو به رامیس پرسید:" ایرادی نداره از روش بنویسم!؟" رامیس نگاهی به باران انداخت که او هم به او چشم دوخته بود؛ درحالیکه هنوز هم به چشمان مهربان باران، زل زده بود، با بی تفاوتی، شانه هایش را بالا انداخت و جواب شراره را داد:" نه، چه ایرادی!؟ بنویس!" و جواب لبخند مهربانانه و ستایشگرانه باران را با لبخند داد؛ شراره نیز با خوشحالی، شروع به پاک کردن جواب خودش، و رونویسی کردن از روی جواب رامیس کرد. استاد که چشم از رامیس برنمی داشت، از رفتار آن سه نفر، متوجه شده بود که دوتای آنها، مسئله را حل کرده اند و سومی در حال رونویسی است! از انتهای کلاس، قدم زنان به سمت آن سه به راه افتاد؛ و زمانیکه به کنار آن سه رسید؛ نگاهی به شراره انداخت که با عجله مشغول رونویسی بود و بعد به باران و رامیس نگاه کرد که با بی خیالی مشغول حرف زدن بودند. به کنار رامیس رفت و دستش را بر دسته صندلی او گذارد:" شما جزوه تون کجاس؟!" باران و رامیس، همزمان به او نگاه کردند و زمانیکه دیدند استاد با اخم به آن دو چشم دوخته است، رامیس با تردید به سمت شراره با دست اشاره کرد. استاد، جزوه رامیس را از زیر دست شراره، بیرون کشید و آنرا بر روی دسته صندلی رامیس گذاشت. شراره با ناراحتی و نگرانی، به استاد نگاه کرد؛ و استاد که با اخم به او خیره شده بود، با عصبانیت خفیفی گفت:" وقتی مسئله ای می دم، برای اینه که خودتون روش فکر کنین و حلش کنین، نه اینکه از رو دست همدیگه کپی بزنین!" و بعد به کنار تریبون خودش رفت و رو به کلاس پرسید:" کیا الگوریتمو نوشتن؟!" شراره که تمام مراحل حل مسئله رامیس را خوانده بود، درحالیکه آخرین قسمتهای آنرا با ناراحتی و عصبانیت می نوشت، دستش را بالا گرفت. رامیس و باران که با نگرانی او را نگاه می کردند، با دیدن این حرکت او، نگاهشان را به سمت استاد برگرداندند که با ناراحتی و عصبانیت، نگاهش را از شراره گرفت و به رامیس دوخت. آن دو نیز با تردید، دستشان را بالا گرفتند. استاد رو به رامیس گفت:" شما بیاین پای تخته و حلش کنین!"رامیس برخاست و به کنار تخته رفت.

زمانیکه رامیس، در ماژیک را بست و از جلوی تخته کنار رفت، استاد نگاهی به راه حلش انداخت و گفت:" درسته! یه نمره مثبت بهتون می دم؛ اما دیگه هیچوقت اجازه ندین کسی از هوشتون سوءاستفاده کنه!... اگه کسی فکر می کنه، خودش نمی تونه مسئله ها رو حل کنه، چرا میاد دانشگاه و جای یکی دیگه رو اشغال می کنه!" رامیس و باران با نگرانی به شراره نگاه کردند که از عصبانیت سرخ شده بود.

استاد علامت مثبتی، کنار اسم رامیس گذاشت و خسته نباشیدی رو به کلاس گفت و با همان حالت عصبانیتش، از کلاس خارج شد.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 11-15 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 82
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

بودن رامیس با آمیتیس در سلف اساتید، عوارضی داشت که این عوارض کم صبر، علاقه فوق العاده ای به خودنمایی داشتند.تنها دو ساعت از بودن رامیس و آمیتیس در سلف می گذشت و اکنون اولین عارضه به همراه استاد برنامه نویسی، وارد کلاس شد!

استاد درحالیکه لیست دانشجویان در دستش بود، وارد کلاس شد و اولین کاری که کرد، چرخاندن نگاه کنجکاوانه اش در میان دانشجویان دخترش بود و خیلی زود رامیس را کنار باران یافت؛ لبخند کمرنگی از سر رضایت زد؛ اما فقط او نبود که رامیس را تشخیص داده بود؛ رامیس نیز او را در سلف دیده بود که کنار چند تن دیگر از اساتید ایستاده بود و او را نگاه می کردند و با یکدیگر حرف می زدند. رامیس، هرگز چهره ای را که حتی فقط یکبار دیده بود، فراموش نمی کرد و اکنون به خوبی می دانست که استادش، او را بیشتر به چشم دختر رئیس دانشگاه می بیند تا دانشجویش؛ و... رامیس از آن دسته آدمهای نایابی بود که نه تنها از این مسئله سوءاستفاده نمی کرد که حتی از این موضوع، خوشش هم نمی آمد.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 11-15 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 77
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

ساعت یک و نیم بعد از ظهر، رامیس با تصمیمی جدی، قدم به کلاسشان گذاشت:" من، بارانو می خوام، با شراره یا بی شراره!... اصلاً اگه قراره شراره آسیبی به باران بزنه، من نمیذارم!" با اولین نگاه، در همان ردیف اول، باران و شراره را دید که بر روی صندلیهایشان نشسته بودند و با یکدیگر مشغول گفتگو بودند. رامیس با لبخندی کمرنگ، به سمت آن دو رفت و بر روی صندلی کنار باران نشست. شراره نگاهش کرد و رامیس به روی شراره لبخند زد و دستش را به سویش دراز کرد:" سلام، من رامیس رستگارم!" شراره هم جواب لبخندش را با لبخند داد و دستش را به گرمی فشرد:" سلام، از آشنائیت خوشوقتم؛ منم شراره محبیم." رامیس نگاهش را به سمت باران چرخاند، باران نیز به گرمی با او دست داد:" سلام، خوشوقتم؛ منم باران بهجت آفرینم!" لبخند رامیس، پررنگتر شد؛ او یک قدمبه صمیم شدن با باران نزدیک شده بود. شاید شراره آنقدرها که او فکر می کرد، بد نبود! اما آخر چرا احساس بدی نسبت به او داشت؟! و او یاد گرفته بود، احساسهایش را جدی بگیرد؛ همانطور که حس بینایی، چشایی، شنوایی، بویایی و لامسه اش را جدی می گرفت. این حس که نمی دانست اسمش چیست، حسی بود که دیگر آدمها نداشتند، اما به همان اندازه حسهای پنجگانه اش، قوی و قابل اتکا بود؛ این را زندگی به او اموخته بود.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 6-10 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 83
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

رامیس و آمیتیس، درون سلف اساتید، مشغول خوردن غذای آمیتیس بودند. هرکس که از در سلف اساتید وارد می شد، بی اختیار توجهش به سمت آن دو جلب می شد. دو دختر جوان همسان، یکی با تونالیته آبی و دیگری با تونالیته سورمه ای؛ به نظر می آمد تنها تفاوت آن دو، تفاوت رنگ لباسهایشان بود. آمیتیس، مقنعه ای سورمه ای و مانتویی کمی سیرتر و شلوار جینی سیرتر که طعنه به مشکی می زد، با کفشهایی مشکی به تن داشت. لباسهایش او را کمی پخته تر از خواهرش، در نظر جلوه می داد، درحالیکه رامیس، ده دقیقه از او بزرگتر بود؛ اما چه کسی اینرا می دانست؟!

آمیتیس، درحالیکه قاشق ماست را به سمت دهانش می برد، از رامیس پرسید:" رامیس! می خوای یه کاری کنیم، باران توجهش به سمت تو جلب شه؟!" رامیس با کنجکاوی نگاهش کرد:" چه جوری؟!" آمیتیس، همانطور که قاشق ماستش را بین زمین و هوا نگه داشته بود، گفت:" کاری نداره!... من قبل از اینکه برم سر کلاس آناتومی، با تو میام سر کلاست! شباهت ما، همیشه توجه ها رو جلب می کنه! بعدم کافیه فقط یه آدم فضول، تو کلاستون باشه، اونوقت همه می فهمن بابا، رئیس دانشگاس، مامان و من هم دکتر و استادیم! اونوقت ببین چطور همه شون می خوان باهات دوست شن!" رامیس با ناراحتی به آمیتیس، و بعد به اطرافشان نگاهی انداخت. حق با آمیتیس بود، انگار آن دو توجه اساتید را جلب کرده بودند! گهگاه در اطراف سلف، نگاههایی را می دید که متوجه آن دو بود و مشغول حرف زدن بودند و همینکه نگاه رامیس به آنها می رسید، جهت نگاهشان را عوض می کردند. رامیس اصلاً به این جنبه بودن در کنار خواهرش در دانشگاه، فکر نکرده بود. نگاه ناراحتش را دوباره به خواهرش دوخت:"من نمی خوام کسی به خاطر تو و مامان و بابا، بهم توجه کنه!... می خوام اگرم کسی بهم اهمیت می ده، به خاطر خودم باشه!" کمی برای این افکار دیر بود! روز دوم دانشگاه بود و همه اساتید می دانستند رامیس، دختر بزرگ رئیس دانشگاه است و همه متحیر بودند که با وجود آنکه خواهر کوچکتر، استاد و دکتر موفقی است، چرا خواهر بزرگتر، تازه قدم به دانشگاه گذاشته است!



:: موضوعات مرتبط: قسمت 6-10 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 73
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

آمیتیس، در اتاقش را قفل کرد و با رامیس به سمت سلف اساتید به راه افتادند. در همین هنگام، موبایل رامیس، به صدا درآمد. اسم سپیده، بر روی صفحه گوشی به چشم می خورد.

-سلام، خوبی؟

-سلام، مرسی. تو خوبی؟

-خوبم، مرسی. کجایی؟

-دارم میرم نمایشگاه. قراره ناهارو با آرش بخورم. تو چکار می کنی؟

رامیس، به آمیتیس نگاهی انداخت و گفت:" منم با آمیتیس دارم میرم سلف... امروز دیگه کلاس نداری؟"

-چرا! هفت و نیم شب یه کلاس دیگه دارم... تو تا کی کلاس داری؟

-من یک و نیم یه کلاس دارم، بعد میرم خونه.

-با آمیتیسی، پس؟

-آره، چرا؟

-هیچی،... نگران بودم تنها نباشی!

رامیس لبخندی از سر محبت و قدردانی زد:" فدات عزیزم، مرسی!" سپیده هم با محبت لبخند می زد، هرچند هیچکدام، دیگری را نمی دید؛ اما هر دو می دانستند که اکنون دیگری، چه محبت و مهربانی ای در چهره و چشمهایش دارد.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 6-10 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 64
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

هنگامیکه از در کلاس داستان نویسی، بیرون آمدند، باران همچنان ساکت بود. در تمام طول کلاس، حرف نزده بود، البته به غیر از همان ابتدای کلاس که استاد از آنها خواسته بود خودشان را معرفی کنند! اما شراره و سرور، حسابی در بحثهای کلاس، شرکت کرده بودند و به نظر می آمد کلاس، حسابی برایشان، هیجان انگیز بوده است. آن دو، همچنان گرم گفتگو بودند و انگار فراموش کرده بودند که باران نیز وجود دارد! هر سه به سمت سلف می رفتند و باران حتی به حرفهای آن دو گوش نمی داد. در افکار خودش غرق بود. از همین ابتدای کار، احساس کرده بود، شراره دوست خوبی برای او نمی تواند باشد، معنی اش این نبود که شراره کلاً دوست خوبی نبود، اتفاقاً به نظر می رسید، دوست مناسبی برای سرور باشد، اما باران و شراره؟!... خب، این احتمالاً تبدیل به یک رابطه یک طرفه می شد که در آن باران از خودش مایه می گذاشت و آسیب می دید! باران همه اینها را در ذهن مرور می کرد و با خودش کلنجار می رفت که رابطه اش را با شراره حفظ کند یا از آن صرفنظر کند. او با هیچکس در کلاسشان دوست نبود و درواقع به این مسئله اهمیت چندانی نیز نمی داد. اما اگر بنا به انتخاب بود، آیا شراره را انتخاب می کرد؟! متأسفانه باران هیچگاه برای دوستی پیشقدم نمی شد و همواره دیگران او را انتخاب می کردند. او واقعاً بلد نبود چگونه باید یک دوستی پایدار را آغاز کند! احساس می کرد هرگاه سعی در نزدیک شدن به دیگران دارد، بیشتر آنها را فراری می دهد، اما اگر صبر کند، چه بسا همانها او را انتخاب می کردند و دوستی های طولانی مدت او، همواره اینگونه آغاز می شد، هرچند خودش از این مسئله خشنود نبود و نمی دانست عیب کار از کجاست!افکارش زیاد و درهم و برهم بود و او نمی توانست به نتیجه درستی از آنها برسد. با ناراحتی فکر کرد:" من مطمئناً آی کیوی بالایی دارم، اما به همون اندازه، ای کیوم پائینه! آخه چرا!؟" صدای شراره، افکار باران را از هم درید:" باران! حواست کجاس!؟... چرا جا موندی؟!... نمی خوای با ما بیای؟!... تندتر بیا، بریم سلف، من دارم از گشنگی می میرم!" باران قدمهایش را تدتر کرد:" دارم میام!" به کنار شراره که رسید پرسید:" تو واقعاً می خوای سر همه کلاسای داستان نویسی بری؟!" شراره با هیجان و شادی جوابش داد:" معلومه! خیلی کلاسش باحاله!... مگه تو نمی خوای بیای!؟... تو واقعاً داستان می نویسی؟! به نظر می اومد، سر این کلاس، حرفی واسه گفتن نداشتی!" باران در سکوت، لحظه ای شراره را نگاه کرد؛ از تیکه ای که انداخته بود، خوشش نیامده بود. لحظه ای اندیشید:"یعنی چون من سر کلاس ریاضی، سؤال می پرسم و به قول خودش، حرفی واسه گفتن دارم، بهم نزدیک شده!؟" و سعی کرد، این قسمت حرفهای شراره را نادیده بگیرد؛ جوابش داد:" اما ما خودمون این ساعت کلاس داریم، کلاس خودمونو می خوای چکار کنی؟!" شراره با لاقیدی، شانه هایش را بالا انداخت و با شادمانی جواب داد:" آخر آخرش، اینه که کلاس خودمونو حذف می کنم!" باران با تعجب نگاهش کرد:" جدی می گی؟!" شراره با خنده گفت:" معلومه! آدم عاقل، کلاس به این باحالی رو که از دست نمی ده!" باران لبخند کمرنگی زد که اگر آدم به اندازه کافی، دقیق و هوشیار بود، می توانست پوزخند محو درون لبخند را ببیند. او تصمیم گرفته بود، تیکه "آدم عاقل" شراره را نیز نادیده بگیرد. اما دردل فکر می کرد:" باران خانوم! اگه بخوای دوستیتو با شراره ادامه بدی، چیزای زیادی برای نادیده گرفتن، وجود خواهند داشت!" و آه کشید. آنها اکنون به سلف رسیده بودند.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 6-10 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 74
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

باران و شراره که از در کلاس بیرون رفتند، دختر مانتو آبی، از جایش برخاست و با حرص و ناراحتی، نفسش را بیرون داد. همان موقع صدای اس ام اس گوشیش، به صدا درآمد. خواهرش آمیتیس بود که پرسیده بود:" کلاست تموم شد کجا میری؟!" جوابش داد:" کلاسم کنسل شد؛ دارم میرم کتابخونه!" اس ام اس آمد:" پاشو بیا دفتر من! از اونورم با هم میریم سلف." با اینکه خواهرش او را نمی دید، به علامت موافقت، سرش را کج کرد و به سمت دفتر کار او به راه افتاد.

آمیتیس مشغول خواندن کتابی بود که خواهرش وارد دفتر شد. آمیتیس، نگاهی به چهره خواهرش انداخت:" سلام... چیه؟! چرا عین لشکر شکست خورده هایی؟!" دختر مانتو آبی، بر روی صندلی کنار میز خواهرش نشست:" سلام... چون شکست خوردم!" و به چهره خواهرش نگاه کرد و لبخند زد. آمیتیس، دستهایش را زیر چانه اش حائل کرد و به میز تکیه داد:" از کی شکست خوردی؟!... در چه زمینه ای؟!"

- از یه دختره تو کلاسمون! با دختری که من می خواستم باهاش دوست شم، دوست شد و رفیق آینده منو دزدید و رفت!

آمیتیس سرش را به عقب برد و بلند بلند شروع به خندیدن کرد:" تو دیوونه ای رامیس!... رامیس در حالیکه با لبخند خواهرش را نگاه می کرد، ابروها و شانه هایش را بالا داد:" شاید!"

- حالا این دختره خیلی تاپه!؟

- اوووم!... نمی دونم! کاملاً مشخصه که باهوشه! اما با بقیه گرم نمی گیره!... ساکت و آرومه، کارش به کار کسی نیس... یه جورایی ازش خوشم میاد! جذبم می کنه!

آمیتیس، درحالیکه لبخند می زد، با کنجکاوی پرسید:" می خوای فقط مال خودت باشه؟!" رامیس متفکرانه جوابش داد:" نه!... حرف حسادت نیست! از اون دختره که باهاش دوست شده خوشم نمیاد!... حس خوبی بهش ندارم!" آمیتیس، دست به سینه به پشتی صندلیش تکیه داد و متفکرانه گفت:" معمولاً باید حسای تو رو جدی گرفت!" رامیس درحالیکه ابروهایش را بالا می داد، آرام گفت:" اوهوم!" در همین هنگام، صدای تقه زدن به در اتاق آمیتیس، بلند شد و دو دختر وارد اتاق شدند و یکی از آنها، بلافاصله رو به رامیس گفت:" استاد! کلاس آناتومی ساعت بعد تشکیل می شه؟" و انگار که ناگهان متوجه حقیقتی عجیب شده باشد، با هیجان گفت:" وای استاد! شما دوقلوئین؟!" رامیس درحالیکه با لبخند به آمیتیس اشاره می کرد، گفت:" استاد، ایشونن!" دختر با چاپلوسیهای سرشار از هیجانش، اتاق را روی سرش گذاشته بود:" وای! چه قشنگ!... کپی همدیگه این!" و بعد رو به رامیس پرسید:" شما استاد چی هستین؟!"رامیس لبخند مهربانانه ای زد و گفت:"من دانشجوام! استاد نیستم!"

-آهان!

آمیتیس اجازه بازپرسی بیشتر را به دخترک دانشجو نداد و گفت:" کلاس ساعت بعدتون، سر ساعت تشکیل می شه!... برید به بقیه هم اینو بگید!" دخترک که از اینکه فرصت فضولی بیشتر را از دست داده بود و می دانست از دستور آمیتیس نباید سرپیچی کرد، با ناامیدی گفت:" چشم استاد!" و به همراه دوستش از اتاق آمیتیس خارج شد؛ وقتیکه خیالش راحت شد، به اندازه کافی از اتاق آمیتیس دور شده است و او صدایش را نمی شنود، به آرامی به دوستش گفت:" می دونستی باباشون، رئیس دانشگاس؟! شرط می بندم با پارتی اومدن سر کار و دانشجو شدن!... فقط موندم حالا که دوقلوان، چرا یکی شون از اون یکی اینقد عقب تره و تازه دانشجوئه! اونم الان باید استاد باشه!" دوستش با هیجان پرسید:" واقعاً؟! دخترای رئیس دانشگان؟!... خدا شانس بده!" و متفکرانه ادامه داد:" شاید اون یکی داره پروفسوری می خونه!"

- آره، شاید!



:: موضوعات مرتبط: قسمت 6-10 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 73
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

بیست دقیقه ای از کلاس گذشته بود که پسرک سیستم اطلاع رسانی، دوباره از در کلاس وارد شد و گفت:" این کلاسم تعطیله! استاد نمیاد!... پاشین برین!" صدای اعتراض همه بلند شد. باران زمزمه کرد:" دیگه شورشو درآوردن!" شراره که سرگرم چک کردن گوشیش بود، با خوشحالی به سمت باران برگشت و گفت:" یکی از دوستای دوران دبیرستانم، الان ادبیات می خونه!... این ساعت، داستان نویسی دارن!... میگه استادشون خیلی باحاله!... میای بریم؟!" باران با تعجب نگاهش کرد:" بریم سر کلاس ادبیاتیا؟!" شراره با هیجان جوابش داد:" آره، خب!... دوستم میگه کلاسشون خیلی فان و باحاله! بیا بریم!" باران با تردید گفت:" اما الآن بیست دقیقه از وقت کلاس گذشته؛ ما هم که اصلاً دانشجوشون نیستیم! زشت نیست بریم؟! نظم کلاسشون به هم می خوره!"

- نه بابا! چه زشتی؟!... دوستم میگه استادشون خیلی باحاله! اصلا هم سخت نمی گیره! پاشو بریم.

شراره و باران با عجله به سمت دانشکده ادبیات به راه افتادند. زمانیکه به کلاس رسیدند، باران استاد را از پنجره کلاس دید که مرد جوانی بود و با خوشرویی درحال توضیح دادن چیزی برای دانشجویانش بود. شراره در کلاس را باز کرد و نگاهی توأم با شرم به استاد کرد و بعد سر به زیر انداخت و مستقیماً به آخر کلاس رفت و کنار دختری که سر تا پا مشکی پوشیده بود، نشست. باران هم به دنبالش رفت و درحالیکه سر به زیر انداخته بود، ببخشید آرامی گفت؛ و به کنار شراره رفت و بر روی صندلی مجاورش نشست. شراره رو به دخترک گفت:" این بارانه! تازه باهاش دوست شدم!" و به باران گفت:" اینم سروره! از دوستای دوران دبیرستانمه!" باران و سرور دست دادند و استاد که تا کنون در سکوت و لبخند، آنها را نگاه می کرد، گفت:" خب، به ما هم معرفی کنین خودتونو!... بچه های لیست کلاس من، امروز همه حاضر بودن و غیبت نداشتیم، در نتیجه تو لیست کلاس من که نیستین!... این واحدو دارین یا نه!؟" شراره با نگرانی به باران و بعد به سرور نگاه کرد، اما باران با خونسردی جواب استاد را داد:" ببخشید استاد که نظم کلاستونو به هم زدیم!... نه! ما این درسو نداریم! اما از داستان نویسی خوشمون میاد! ایرادی نداره سر کلاساتون بیایم!؟" اما همان لحظه از گفتن جملاتش پشیمان شد! چرا دروغ گفته بود آنهم اینطور محکم و با اعتماد بنفس! آنها که از جلسه بعد، قرار نبود به این کلاس بیایند! استاد لبخندش را عریضتر کرد به گونه ای که دندانهای سفید و مرتبش، نمایان شد:" حالا که اومدین! پس خوش اومدین!... پس به نویسندگی علاقه دارین! خب، چیزیم تا حالا نوشتین؟!" و اصلاً فراموش کرد که آنها خودشان را معرفی نکرده بودند! شراره که از خوشرویی استاد جرأت پیدا کرده بود، جواب داد:" من شعر می گم، اما تا حالا داستان ننوشتم!" استاد نگاهش کرد و با خوشرویی گفت:" خوبه! اما اینجا کلاس داستان نویسیه! و اگه می خواین تو این کلاس شرکت کنین، باید داستان بنویسین و اینجا هم بخونینشون!" شراره بدون لحظه ای تأمل جواب داد:" بله! چشم استاد! از جلسه دیگه با خودمون داستان میاریم!" باران با تعجب نگاهش کرد؛ کلاس امروز، کنسل شده بود که آنها به اینجا آمده بودند؛ شراره چگونه می خواست از جلسه بعد هم در این کلاس شرکت کند!؟ اما وقتی خودش دروغ گفته بود، چگونه می توانست به شراره خرده بگید! استاد به سمت باران برگشت و رو به او پرسید:" شما چطور!؟ شما هم داستان می نویسین!؟" باران نگاهش را به سمت استاد برگرداند، در دادن جواب تردید داشت؛ اما اکنون که تا اینجا آمده بود، دیگر راه برگشتی نداشت:"بله استاد! من داستان می نویسم، اما... در سطحی نیستن که بخوام جایی بخونمشون یا ارائه شون بدم!" استاد با خوشرویی گفت:"ایرادی نداره!... ما اینجائیم که قلم شما پیشرفت کنه!... تا آخر ترم هم یه مسابقه داستان نویسی با موضوع طبیعت گذاشتیم که خوشحال میشم شما هم در اون شرکت کنین!" و رو به کلاس گفت:" خب، بریم سراغ ادامه درسمون!" باران چیزی نگفت، اما مطمئن بود که از جلسه دیگر، سر کلاس درس خودش است و در این کلاس شرکت نخواهد کرد. از اینکه تحت تأثیر شرایط قرار گرفته بود و واقعیت را بی جهت، تحریف کرده بود؛ عصبانی بود.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 1-5 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 76
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

روی یکی از صندلیهای اولین ردیف کلاس نشست و جزوه کلاس قبلیش را باز کرد و مشغول مرور آن شد. کلاس بدی نبود، اگرچه استاد گاهی اشتباهات فاحشی می کرد، اما حدأقل کلاس، تشکیل شده بود!

هنوز مشغول خواندن جزوه اش بود که متوجه شد، کسی بر روی صندلی کناریش نشست و صدای دخترانه ای با لهجه ای خاص و دلنشین، درون گوشش پیچید:" خدا کنه امروز همه کلاسا تشکیل شن!... دیروز کلاً وقتمونو هدر دادن!" سرش را بالا آورد و به دختری که کنارش نشسته بود و مغرورانه سرش را بالا گرفته بود و به روبه رویش زل زده بود و انگار با او حرف می زد، نگاه کرد. خب، دخترک یا باید با او حرف می زد یا با خودش؛ چراکه کس دیگری، اطرافشان نبود! باران، درحالیکه نگاهش را بر روی جزوه اش برمیگرداند، جوابش داد:" آره؛ واقعا! خدا کنه!" دخترک، اینبار نگاهش کرد و پرسید:" داری جزوه ساعت قبلو می خونی!؟" باران دوباره نگاهش کرد:" آره!... چیز خاصی نداره!" و به روی دخترک لبخند زد. دخترک هم جواب لبخندش را با لبخندی داد و با همان صدای شیرینش که ناز ملایمی در آن پنهان شده بود، گفت:" من شراره م!" و دستش را به سوی بارن دراز کرد. باران دستش را به گرمی فشرد و درحالیکه لبخندش را دوستانه، حفظ کرده بود، جوابش داد:" خوشوقتم! منم بارانم!"

- مرسی! منم از آشنائیت خوشوقتم!.... بعد کلاس کجا می ری؟!

دو ساعت بعدی را بیکار بودند و باران نقشه ای برای آن، نکشیده بود:" می رم سلف برا ناهار،... برا بعدش برنامه ای ندارم!" شراره که انگار آن دو دوستان صمیمی هستند، گفت:" خب، بعد ناهار بیا بریم سایت... یه گشتی تو اینترنت می زنیم!" باران نیز خیلی راحت، پیشنهادش را پذیرفت:"باشه!" و جزوه اش را جمع کرد و درون کیفش گذاشت. آن دو هنوز به یکدیگر سلام هم نکرده بودند، اما چون دوستان قدیمی با یکدیگر رفتار می کردند!

شراره و باران، خیلی راحت با یکدیگر گرم گرفته بودند که دختری با مانتو آبی و شلوار برفی و مقنعه سورمه ای، وارد کلاس شد و قدمی به سمت باران برداشت، اما همینکه شراره را کنار او دید، که چه دوستانه و راحت، با یکدیگر مشغول حرف زدنند، لحظه ای مکث کرد و بعد راهش را کج کرد و از پله ها بالا رفت و دو ردیف بعد از آنها، بر روی صندلی ای نشست. کمی دلخور بود، در دل می اندیشید:" این دو تا کی با هم دوست شدند!؟... می خواستم با باران دوست شم، اما حس خوبی نسبت به این دختره شراره ندارم!" صدای دخترهایی که در ردیف او، از یک صندلی به آن طرف تر نشسته بودند، توجهش را جلب کرد. یکی شان می گفت:" من که می گم همه اینکارا رو می کنه که توجه استادو جلب کنه؛ خود شیرین!" آن یکی جوابش داد:" آره، شاید... اما با اینحالم هوشش خوبه که اشتباهات استادو می گیره! من که اصلا نفهمیدم استاد داره مسأله رو اشتباه حل می کنه!" و دخترک لباس آبی اندیشید:" به نظر من که اصلاً خود شیرین نیست! خیلی هم مؤدبه!... اصلاً به استاد نگفت مسأله رو اشتباه حل کردی؛ خیلی قشنگ بود که برگشت گفت ببخشید استاد! اینجای مسأله چرا اینجوری شده!؟ مگه نباید این نکته رو هم در نظر بگیریم!؟ استادم کمی فکر کرد و اشتباهشو فهمید و درستش کرد!" و بعد دوباره با دلخوری فکر کرد:" من می خوام با باران دوست شم اما نمی دونم با این دختره شراره می تونم کنار بیام یا نه!"



:: موضوعات مرتبط: قسمت 1-5 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 77
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

دومین روز دانشگاه فرا رسیده بود. هنوز هوا تاریک بود و سرمای هوا، موجب می شد، گرمای زیر پتو، جاذبه دو چندانی برای خوابیدن فراهم کند؛ از طرفی، ترک برداشتن تصوراتش از مهد علم و دانش، انگیزه او را برای برخاستن، مات و سرد می کرد. درون تختش غلتی زد و تصمیم گرفت، از تنبلی دست بردارد و خودش را مجبور به تلاش کند.

نیم ساعت زودتر راه افتاده بود و هوای سرد صبح پائیزی، تنش را می لرزاند. امیدوار بود، کلاسهای آنروز، همگی تشکیل شوند و پربار باشند، اما دیگر چندان ذوق و شوق و هیجانی نداشت.

زمانیکه به اتوبوس دانشگاه رسید، هفت-هشت نفری درون اتوبوس نشسته بودند؛ او هم بر اولین صندلی خالی نشست و به بیرون چشم دوخت. به این می اندیشید که اگر آنروز هم کلاسها تشکیل نشوند، چه کند؛ خوشش نمی آمد تمام روز را به پرسه زدن در میان درختان بگذراند. وقتی یک روز کامل را، فقط با درختان همنشین باشی، آنها هم جذابیت خودشان را از دست خواهند داد. تصمیم گرفت، اگر کلاسش، تشکیل نشد، به کتابخانه برود و کتابی برای خواندن بگیرد. برای لحظه ای سر برگرداند و پسری را درون اتوبوس دید که بر روی یکی از صندلیهایی که به سمت عقب اتوبوس بود، نشسته و انگار به او خیره شده بود. به روی خودش نیاورد، پس از تجربه تلخی که پشت سر گذاشته بود و ناامیدی ای که از دل بستن به پسران به دست آورده بود، دلش نمی خواست هیچ پسری، کوچکترین توجهی به او بکند، درعین حال که خودش نیز هیچ رغبتی به آنان نداشت. نگاهش را با بی تفاوتی دوباره به خیابان دوخت. کتابها، موضوع جالبتری برای فکر کردن بودند تا پسرها. کتابها، آزارت نمی دهند، نظریاتشان را به تو تحمیل نمی کنند و خودخواهانه سعی در کنترل کردنت ندارند.

کمی بعد اتوبوس به راه افتاد، درحالیکه از جمعیت سرریز شده بود و تعداد زیادی دختر و پسر، در مسیر دید باران و پسرک قرارگرفته بودند و درهرحال، اهمیتی هم نداشت، چراکه باران دیگر نگاهش را از خیابان نگرفته بود و در افکارش غرق بود.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 1-5 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 76
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

قدم گذاشتن به آن محیط بزرگ سرشار از درخت، حس خوبی را به او می بخشید. باران، عاشق درختان بود؛ اما عاشق علم هم بود و محیطی علمی که با درختان عجین شده باشد، برایش انعکاسی از عشق داشت؛ حسی سرشار از لذت، هیجان، شکوهمندی و عزت.

با شادی و افتخار به سمت کلاسش به راه افتاد. هفته گذشته که برنامه کلاسی و شماره کلاسها را دریافت کرده بود؛ به دانشگاه آمده بود و همه پیچ و خمهای آنرا آموخته بود و به همه کلاسهای آینده اش سر زده بود. اکنون به خوبی می دانست که به کدام ساختمان باید برود و از کدام راه زودتر به آن می رسد. زمانیکه به درون کلاس، قدم گذاشت؛ نصف کلاس تقریبا پر شده بود. بر روی صندلی ای در همان ردیف اول نشست. کنجکاوی ای نسبت به هیچ یک از همکلاسیهایش نداشت؛ درواقع کنجکاوی ای، نسبت به اساتید هم نداشت، فقط دلش می خواست بداند، چه چیزهایی در آن کلاس می آموزد و بعدها چگونه می تواند از آنها استفاده کند!

دقایق، ذره ذره از پی یکدیگر گذشتند و او همانطور بر روی صندلی اش نشسته بود و در افکار و رؤیاهای خود غرق بود. یکی از پسرهای کلاس، از در کلاس وارد شد و رشته افکار او را برید:" من الان دفتربخش بودم! گفتن استاد امروز نمیاد!" سر و صدای بچه ها بلند شد؛ اینوقت صبح، همه به سختی خودشان را به دانشگاه رسانده بودند و استاد نمی آمد؟! به ساعتش نگاه کرد، نیم ساعت از وقت کلاس گذشته بود و .... اولین کلاس، اینگونه اغاز نشده، به پایان رسیده بود. بدون هیچ حرفی بلند شد و به محوطه دانشگاه رفت تا حدأقل تا زمان کلاس بعدی، در میان درختان قدم بزند؛ اگر علمی در کار نبود، حدأقل درخت و طبیعتی برای آرام کردن اعصاب و روح، وجود داشت. افسوس که تمام انروز با درختان گذشت، چرا که همه کلاسها، یکی پس از دیگری، کنسل شد. دخترک دانشجوی ایده آلیست، با سرخوردگی می اندیشید:" باید با این استادای تنبل، حرفه ای بشیم؟!" واقعیت دانشگاه، با رؤیاهای او فاصله زیادی داشت و او آموختن این واقعیت را آغاز کرده بود!



:: موضوعات مرتبط: قسمت 1-5 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 69
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

نفسای خنک پائیز، دور تا دور وجودش، چرخ می خورد و به او احساس سرزندگی و شادابی بیشتری می داد. هوا، طراوت هوای بهار را داشت و اگر برگهای رو به زرد و نارنجی نشسته بر شاخه های درختان نبود، او می توانست ظهور نزدیک شکوفه ها را تجسم کند.

با سبکی و شادابی قدم برمی داشت، انگار که همه دنیا را به او داده بودند. شانه هایش را صاف و سرش را برافراشته نگه داشته بود و با لبخند از میان مردمی که از کنارش می گذشتند، عبور می کرد؛ احساس می کرد همه دنیا می دانند که او دانشگاه، در رشته مورد علاقه اش قبول شده است.

به ایستگاه اتوبوسها رسیده بود. ایستگاه، یک چهارم میدان بزرگ شهر را فرامی گرفت و اتوبوسها پشت سر هم وارد ایستگاه می شدند و منتظر می شدند تا اتوبوسهای جلوتر از آنها، از مسافر پر شده و ایستگاه را ترک کنند تا آنها هم، همین وظیفه را به انجام برسانند.

به کنار یکی از گیشه های شارژ کارت اتوبوس رفت و از متصدی پرسید:" ببخشید، دانشگاه بخوایم بریم، کدوم اتوبوسو باید سوار شیم؟" پیرمرد متصدی بدون اینکه حتی نگاهش کند، با سر به سمتی اشاره کرد و با اوقات تلخی گفت:" همونی که تو صف واینستاده!" باران، دنباله حرکت سر پیرمرد را گرفت و اتوبوسی زرد رنگ را دید که جدا از همه اتوبوسها، گوشه ای پارک کرده بود. با خوشحالی به سمت اتوبوس حرکت کرد و زمانیکه به نزدیکی آن رسید، دهانش از تعجب باز ماند؛ پیش خودش فکر کرد:" واو! چه جمعیتی! حالا مگه من اصلا این تو جا می شم؟!" فقط پله اول اتوبوس خالی بود! باران، بر روی همان پله اول ایستاد و پیش خودش فکر کرد:" حالا در چه جوری می خواد بسته شه!؟" اما در همین حین، سه دانشجوی دیگر نیز رسیدند که می خواستند سوار اتوبوس شوند. باران با تعجب کمی به آنها و بعد به جمعیت در حال انفجار بالای سرش نگاه کرد. یکی از دخترها رو به جمعیت بالای اتوبوس فریاد زد:" خانما! یه خرده برین عقب تر، ما هم بیایم بالا!" و با وجود همهمه و غرولندی که از بین دخترها بلند شد، باران متوجه شد، یک پله بالاتر خالی شد و او توانست یک پله بالاتر رود و آن سه دانشجو هم سوار شوند. همینکه آخرین نفر سوار شد، درهای اتوبوس بسته شد و باران، برای لحظه ای دختر جوانی را دید که به سمت اتوبوس می دوید و دست تکان می داد. صدای خانمی از درون جمعیت فریاد زد:" آقای راننده! صبر کنین، یه نفر جا موند!" و راننده با خونسردی جواب داد:" حالا اگه من وایسم، شما می تونین تو این اتوبوس جاش بدین؟!" و به راهش ادامه داد.

دختر کمی به دنبال اتوبوس دوید و بعد درحالیکه ناامیدانه، دورشدنش را نگاه می کرد، ایستاد. باران پیش خودش فکر کرد:" باید صبحها زودتر راه بیفتم؛ وگرنه، نه تنها جا گیرم نمیاد، بلکه ممکنه حتی جابمونم!"

اتوبوس، چند ایستگاه دیگر هم ایستاد و باران با ناباوری متوجه شد که پله دیگری را هم بالا رفته و اکنون وسط اتوبوس، میان جمعیت در حال پرس شدن است! باران با تعجب فکر می کرد:" وقتی راننده این ایستگاه ها رو وامیسته و حدود ده نفر دیگه رو هم سوار کرد، چرا واسه اون یکی واینستاد!؟" و بعد باران متوجه شد که راننده، آخرین ایستگاه را هم که حدود بیست نفر منتظر ایستاده بودند، بدون توقف رد کرد. یکی از دخترهای کنار باران گفت:" اینا دیگه این یه ذره راهو پیاده بیان! چقدر تنبلن!" باران به سمت دختر برگشت و با تعجب گفت:" چقدرم زیادن!" دختر جوابش داد:" اینجا خوابگاهه. پیاده تا دانشگاه، پنج دقیقه بیشتر راه نیست!... من نمی فهمم چطور انتظار دارن، اتوبوس این وقت صبح، جا داشته باشه!؟" باران که انگار نکته امیدوار کننده ای کشف کرده باشد، پرسید:" پس اتوبوس همیشه اینقد شلوغ نیس؟!" دختر لبخندی زد و نگاهش کرد:" ترم اولی هستی؟!" باران با سر جواب مثبت داد. دختر با همان لبخندش، با محبتی بزرگترانه گفت:" نه، فقط اولین سرویس صبح و آخرین سرویس شب اینقد شلوغه!" و باران فکر کرد:" چه ساعتای بدی برای کلاس برداشتن!" اما کلاسهای ترم اول و ساعتهایشان را دانشگاه، خودش مشخص می کرد؛ درهرحال هم که او نمی دانست، این وقت صبح، چنین آشوبی برپاست.

وقتی که از اتوبوس پیاده شدند، باران متوجه شد، لباسش کمی چروک شده و احساس می کرد، عرقش با عرق کناریهایش مخلوط شده و بوی عجیبی روی لباسهایش نشسته است. دیروز با چه وسواسی لباسهایش را اتو کرده بود و برای امروز، آماده شان کرده بود! مصرانه تصمیم گرفت:" از این به بعد، نیم ساعت زودتر میام که روی صندلی بشینم!" و به سمت داخل دانشگاه به راه افتاد.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 1-5 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 66
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد